Filmanimu داستان بلند
| |||||
پیغام مدیر سایت داستان سبک ژاپنی سینمایی افسانه غار مودوکو (The Legend of Modoko Cave)توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید رده سنی : +13 نویسنده اثر : ارسالی از طرف کاربر گرامی (زهره) تاریخ : زمستان 2019 ژانر : تاریخی - ماوراطبیعی - درام - عاشقانه - معمایی - تراژدی خلاصه داستان : شخصیتهای اصلی : زن اول : آیامه - مرد : کیتاما - پسر : رِن - هیمای ( تاکی - یوکی ) - دختر : میا - کدخدا : سوبایاشی - پیشکار کدخدا : هوتا - پسر : گانا - ساحره : سوزومی - خواهر هیمای : یوکی ( صدای غازها زنی با دستانی آغشته به خون، از پنجره به بیرون خیره شده، مرد در حال تمیز کردن تفنگ شکاری )مرد-به چیه اون بیرون زُل زدی؟زن-غروب،… دریاچه، … غازها…مرد- یه جور نگا میکنی انگار برات تازگی دارن!… تو اینجا بزرگ شدی … همین الانم لاشه یکی از همون غازها توی این ظرفزن-صدای فریادشونو میشنوی؟مرد-صداشونم دیگه تکراری شده… هر بهار تا پاییززن-شاید خانواده همین غاز باشنمرد-حیوونا این چیزا رو چمیدونن یعنی چیزن-گیریم اونا حیوونن، زود از یادشون میره … ما چی؟!…( سمت مرد می آید: ما هم نمیفهمیم؟مرد: دوباره شروع نکن، آیامهآیامه-بچه نزاییدم که قبل خودم مرگشو ببینم … مگه تو قلب نداری، کیتاما؟کیتاما-دارم … اما میگی چیکار کنم ؟!… رسمهآیامه-فراریش بده … یه جایی قایمش کن که کسی ردشم نتونه بگیره(مرد تفنگ را کنار میگذارد)کیتاما-آیامه جان … باور کن منم پسرمونو دوست دارم … ولی کدخدا و بقیه ریش سفیدا تصمیم خودشونو گرفتن(زن یکباره با شنیدن صدایی موضوع را عوض میکند) : غازهای امسال رنگ پرهاشون سیاهه ... پرهای اون سفیدا رو میذاشتم برای بالش و پشتی … نمیدونم اینا به چه کار میان(پسری نوجوان داخل می آید و سلام میکند و داخل اتاق میرود.)کیتاما- دو روز دیگه جشنه بالاخره که میفهمه!آیامه-قرعه اگه به اسم رِن دراد… منم باهاش میمیرم…کدخدا پدرته … رحمش کجا رفته که میخواد نوه اشو قربانی کنه( زن با حالت سر گیجه روی زمین مینشیند)کیتاما- چیشد آیامه!رِن-مادر جان من گرسنمه… چیشده مادر؟ خوبی؟آیامه-خوبم … وقتی مشغول پاک کردن شکارم، حالم بد میشهرِن-امروز تو کلاس، همه از جشن دریاچه طلایی میگفتن... اما معلم توضیح زیادی نداد… خواهر میا ، حتما خیلی خوشحاله … اون همیشه برای هر جشنی یه لباس نو سفارش میدهکیتاما- اینبار تو هم لباس سنتیه مخصوص روستا رو میپوشیرِن-من؟!آیامه: رِن چقدر سوال میپرسی! ... این غاز رو بعداً آماده میکنم … برو هیمای رو از خواب بیدار کن ... غذا آمادست…(پرنده داخل ظرف تکانی ناگهانی میخورد و زن جیغ میکشد…رِن: مثل اینکه هنوز زنده است؟آیامه: موندنی نیست.( زن ظرف را عصبی برمیدارد و با خود میبرد)رِن-پدر، …مادر از چیزی ناراحته؟… تا حالا اینطوری ندیده بودمش!( مرد سرش را میان دستانش میگیرد …کیتاما-اون فکر میکنه من قلب ندارم …( هیمای در حالیکه چشمانش را میمالد ، می آید)هیمای-سلام رِن ، تازه اومدی؟رِن-اوم… ببینم حالت بهتره؟… خانم معلم از علت غیبتت پرسید ، وقتی گفتم سرمای سختی خوردی گفت تا خوبِ خوب نشدی لازم نیست کلاساتو حاضر بشیهیمای-ممنون رِن … بهترم… دایی!کیتاما-متاسفم( مرد تفنگ را برمیدارد و بیرون میرود)رِن: هیمای تو میدونی اینجا چه خبره!؟!… حتما یه چیزی هست… مادر هم اوضاعش رو به راه نبود.هیمای- به خاطر جشنه.رِن: چی؟… خب اینکه ناراحتی نداره؟هیمای: تو کلِ روستا دو تا پسر برای کاندید جشن انتخاب شدن … این جشن خاص برای اونهاسترِن-اوه... اونا کیان؟ …هیمای- هر سال موقع کوچ غاز ها دریاچه پر از ماهی میشه… مردم روستا معتقدن رنگ این غازها که از راه دور میان خیلی مهمه … غازای سیاه نباید شکار بشن … اگه این اتفاق بیوفته شکارچی باید مجازات بشه … طبق افسانه ها غازای سیاه انسانهایی هستن که به شکل پرنده ها تجسم یافتن… واگه شکارچی قربانی نده دریاچه برای همیشه خشک میشه … اونا قربانی رو به غار مودوکو میبرن و به ساحره پیشکش میکنن … بنا به رسوم قربانی باید پسری با بیشتر از ۱۶ و کمتر از بیست سال سن باشه و با قرعه کشی در نهایت یک نفر رو برای قربانی شدن به غار میبرن…( به غاز داخل ظرف اشاره میکند) : دایی کیتاما و دو تا از دوستاش اشتباها غاز سیاه شکار کردنرِن: غاز سیاه… اما …تو… تو اینا رو از کجا میدونی!هیمای: برادر بزرگترمو وقتی میبردن… مادرم داستانشو برای من و یوکی تعریف کرد…تاکی و یوکی رو یادته رِن؟… یوکی خواهر دوقلوم بود.رِن: که اینطور ، پس منم یکی از اونهام!هیمای: مادرم میگفت هربار که غازهای مهاجر سیاه به دریاچه بیان … مردم برای دفع بلایا جشن بزرگی ترتیب میدن … تا این انسانها از بودن در روستای ما احساس شادی کنن و خشمگین نشن…رِن- توی غار چه اتفاقی میوفته؟…هیمای:میگن که یه ساحره آدمخوار اونجا زندگی میکنه و هر کی داخل غار رفته دیگه برنگشتهرِن: میتونم قبل از زمان جشن از دِه برم؟هیمای: حتما تا حالا دورتادور روستا نگهبان گذاشتنرِن-پدربزرگ کدخدای دِهه حتما کاری میکنه!(آیامه با عصبانیت سمت هیمای می آید: بس کن با حرفات داری میترسونیش… کسی که باعث این بدبختیاست تویی … تو باعث مرگ خانوادتی…رِن: مادر اینا خرافاته … از طرفی هیمای اون شب پیش پدربزرگ بودهآیامه رو به هیمای- پدر تو هم یه غاز سیاهو شکار کرد … به جای برادرت تاکی باید تو رو به غار میبردن … اگه اونموقع فقط بیشتر از ۱۰ سالت بود … بهترین گزینه بودی… اونوقت من مجبور نبودم بار بزرگ کردنتو به دوش بکشم.( کیتاما داخل می آید) : آیامه …هیمای هم مثل فرزند ماست … من مقصره کشته شدن یکی از غازهای سیاهم… نه هیمای و نه حتی رِنآیامه-دارم دیوونه میشم … فقط چند روز از نامزدیه میا گذشته … چرا باید خوشحالیمون اینقدر زود گذر باشه! کیتاما- اگه نتونم پدرمو راضی کنم، هر طور شده یه گروه برای ویران کردن غار جمع میکنم.…………….صحنه دوم(در اتاقی جمعی از مردان گِرد آمده اند ، درمیانشان افرادی مسن نیز به چشم می آیند....کدخدا سوبایاشی پُکی به چپقش میزند، رو به پیشکارش هوتا)کدخدا: چند نفر به غازها دست درازی کردن، هوتا ؟هوتا : اول دو نفر بودن ولی به هفت نفر رسیدن،… کدخدا مردم برای رفع گرسنگی اینکارو کردنریش سفید ۱ - هوتا چند سال قبل داماد و حالا پسر کدخدا این خطا ازشون سر زده اونا که وضع مالیشون فقیرانه نبوده!کدخدا: فهرست اسامی رو بده به من…هوتا: بله بفرمایید .کدخدا : اسم هیمای هم اضافه کنهوتا - چی ؟!…کدخدا… هیمای هنوز به سن قانونی برای مراسم نرسیدهکدخدا-هیمای فرزند دخترمه، پدرش مقصر بود… مهم نیست چندسال گذشته و برادرش تاکی قربانی شد… اون هم تا پنج روز آینده ۱۶ ساله میشههوتا-نه کدخدا لطفا تجدید نظر کنین، هیچکدوم از اهالی با انتخاب اون موافق نیستن… هیمای تنها نوه شما از دخترتونهکدخدا-پس دارین مراعات منو میکنین ها؟!…اگه هر دو نوه من بین منتخبین نباشن، اهالی پیش خودشون چی میگن؟… دیگه درباره این موضوع بحث نکن… درسته،… داماد و پسرم از سر گرسنگی دست به شکار نزدن من هم از مجازاتشون چشم پوشی نمیکنم.هوتا-چشم کدخداکدخدا-به خیاط بگو برای جشن یه کیمونوی کهربایی تیره اندازشون بدوزههوتا-چشمکدخدا-حالا که منتخبین معلوم شدن … برید مقدمات جشن بزرگو مهیا کنید.( مهمانها از اتاق بیرون میروند … جز کیتاما)کیتاما-کدخدا؟کدخدا-چیه کیتاما؟کیتاما-جسارت منو ببخشید ولی هیمای هم جریان تصمیم شما رو میدونه؟کدخدا-کیتاما؟کیتاما-بله پدرکدخدا-تو بهتره نگران پسر خودت باشی… و فراموش نکن تو مقصر هستیکیتاما-درسته پدر … اما اینکه به جای من خانواده ام قربانی بشن صحیحه؟کدخدا-برو… تو برگزاری جشن به بقیه کمک کنکیتاما- پدر جان کاندید کردن هیمای قبل از ۱۶ سالگیش حماقته نه شجاعت… شما که بهتر میدونین … بنا به افسانه بایستی تمامیه شرایط برای افراد پیشکش شده مو به مو رعایت بشهکدخدا-بله من همه اینارو میدونم کیتاما… اما از طرفی ساحره به ویژگیهای ظاهریه اون منتخب بیشتر اهمیت میده… گرچه امیدوارم قرعه به نام هیمای نباشه … اما اون بیشتر از سایرین در چهره اش زیباییه مجذوب کننده وجود داره… مطمئنم ساحره اونو پس نمیزنه و دریاچه رو خشک نخواهد کرد.کیتاما-افسانه میگه غازهای سیاه اقوام ساحره هستن… قسم میخورم بعد از نابودیه ساحره… تک تک اون غازها رو هم از بین ببرم... من حاضر نیستم شاهد قربانی شدن عزیزانم باشم… برای همین از اینجا میرم.کدخدا -صبر کن کیتاما!… هیچکس قدرت مقابله با ساحره رو نداره… ساحره غارمودوکو خیلی قویه، صبر کن -------------صحنه سوم(روز جشن ، منتخبین با لباسهای ویژه ای که پوشیده اند در بالای جایگاه مخصوص نشسته اند… مدیر مراسم که وارد جایگاه میشود، موسیقی قطع شده و همه مردم سکوت میکنند.… مدیر میله های چوبی را که درون ساقه استوانه ای و تو خالیه بامبو است ، روبروی آنها میگیرد و هر کدام میله ای برمیدارند. سپس میله ها را روی میز مقابلشان میگذارند… مدیر مراسم تک تکشان را بادقت بررسی کرده و لمس میکند و دوباره روی میز قرار میدهد.کمی بعد مدیر میله های سایرین را جز رِن و هیمای و گانا … برمیدارد و میگوید فقط شما سه نفر در جایگاه بمانید و بقیه نزد خانواده هایشان در جشن بپیوندین …(بعد از جایگاه خارج میشود.. سایر پسرها در حال برداشتن میله ها با لبخندی تلخ به یکدیگر و سپس خانواده شان و مردم نگاه میکنند و سپس میروند. …گانا گوشه آستین هیمای را میگیرد): هیمای میتونم میله اتو ببینم ؟هیمای-بیا ببینش گانا ، اما من مطمئنم نشونه ای که روی میله اصلی گذاشتن، نباید واضح باشهگانا-من خیلی میترسم… وقتی شب بشه این جشن هم تموم میشه و کسی که قرعه دستشه قربانی میشه مکثرِن -خب گانا چوبها رو مقایسه کردی؟گانا-اوم… اندازه هاشون که برابرهرِن: لعنت بهشون … خرافاتیای بی عقلگانا -من شنیدم کسیکه قرعه دستشه توی شامش بدون اینکه بفهمه داروی بیهوشی میریزنرِن-اینکه ناعادلانه اس چرا اینکارو میکنن؟… دستِ کم باید اجازه دفاع از خودمونو داشته باشیمگانا- یعنی هیچ شانسی نیست؟،…هیمای: آروم باشین بچه ها … حتما راه حلی وجود داره(هیمای چوبها را دوباره بررسی میکند: …قرعه بین اینها نیست،رِن-چی؟!… نیست؟هیمای: نه تنها این چوبها … بلکه چوبهای بقیه پسرها هم با ما یکی بوده…رِن-چی داری میگی، مطمئنی؟هیمای- این واقعا بده … شک ندارم اونهایی که هدف شکارشون از غازها رفع گرسنگی خانوادشون بوده عفو شدنگانا-هیمای تو، …تو کل روستا از همه باهوشتری… من به حرفت ایمان دارم … پس اگه بین چوبا قرعه نباشه … چطور میخوان انتخاب کنن؟رِن-باید اعتراض کنیمهیمای-بی فایدس… حدس میزنم سوپ مشخص کنندسرِن-پس اونا از قبل انتخابشونو کردن… یکی از غذاها برای قربانیههیمای: نه … داخل کاسه سوپ هر سه ما دارو میریزن،کسیکه قویتره دیرتر بیهوش میشه … افسانه میگه ساحره کسی رو پسند میکنه که بهترین باشه…گانا: اگه لب نزنیم چی میشه؟رِن: حتما به زور به خوردمون میدن…بیاین تا فرصت هست یه نقشه فرار بکشیمگانا: اِ هیمای چرا نشستی؟هیمای: شماها هم بشینین …رِن: میگی بشینیمو منتظر مرگمون بشیم؟هیمای: به جنبه مثبت قضیه هم نگاه کنید، شاید ساحره زن زیبایی باشه، … اصلا از کجا معلومه کسیکه براش میفرستنو بکشه… کسی تا حالا با چشم خودش که ندیده… چون هر که وارد غار شده برنگشته که نشد دلیل.گانا: الان چه وقت شوخیه من ضربان قلبمو میتونم حس کنم.... مکثهیمای- خوش به حالشون … چقدر شادن… شاید اگه ما هم حالا اینجا نبودیم بدون اینکه بدونیم کسایی که اینجا نشستن بدترین حس دنیا رو دارن... به رقص و پایکوبی مشغول بودیم…مطمئن نیستم جواب بده ، اما یه راه هسترِن: واقعا چه راهی؟------------- قبل از جشنصحنه چهارمآیامه: کیتاما کجا میری، صبر کن(کیتاما به آیامه که با عجله سمتش می آید نگاه میکند)آیامه-کیتاما نتیجه چیشد؟کیتاما-زنها رو چه دخالت به این کارا… برو خونهآیامه : تونستی منصرفشون کنی؟کیتاما-کدخدا حتی اسم هیمای هم وارد لیست کرد چطور درخواست میکردم از رِن بگذره؟… حالا هشت پسر رو کاندید کردنآیامه-هیمای؟!… اما اون …کیتاما-به هیمای حرفی نزن … سعی میکنم تا قبل از جشن با گروهم بیام و نجاتشون بدمآیامه-اما فقط دو روز تا جشن وقت هستکیتاما-نمیتونم بی تفاوت باشمو هیچ کاری هم نکنم( آیامه با گریه) : رِن امروز از من پرسید دست و پای قربانی رو داخل غار میبندن؟ … نتونستم جواب بدم ، چون نمیدونمکیتاما-بس کن آیامه … منم پدرشمآیامه: وای … هیمای داره این طرفی میاد… اون بیشتر از ما نگران رِن و دوستاشه… زودباش برو تا سوال پیچت نکرده …خودم یه طوری دست به سرش میکنم... مکثهیمای- آیامه جان !…دایی با عجله کجا رفت؟آیامه-کار مهمی داشت… تو چرا اینجایی بیا بریم خونههیمای-چیشد؟آیامه-خونه برات تعریف میکنمهیمای-چند نفر انتخاب شدن؟آیامه-هشت نفرهیمای-هشت نفر؟!… تو کل روستا که فقط هفت پسر بالای ۱۶ سال داریم!آیامه-تو از کجا میدونی؟هیمای-از گفتگوی هوتا با یکی از ریش سفیدای روستا شنیدم … آیامه جان تو میدونی نفر هشتم کیه؟آیامه- نمیفهمم چرا کیتاما خواست چیزی بهت نگم… ولی به خواسته اش احترام میذارمهیمای-پس خودم از پدربزرگ میپرسم( کدخدا کنار آنها می آید)کدخدا-درباره جشن میخوای بپرسی؟هیمای-بله پدربزرگکدخدا-آیامه!آیامه-بله پدرجانکدخدا-هیمای رو با خودت ببر خونه … سر راه هم غذاهایی که دوست داره براش بخر ،… مغز کاهو و ماهی زغالی هم برای رِن بخر… میدونم خیلی دوست داره(آیامه با بغض)-چشمهیمای-پدربزرگ!کدخدا-بروآیامه-بریم هیمایهیمای-باشه( بعد از رفتن آیامه و هیمای ، کدخداروی سکو مینشیند… به اطراف نگاه میکند سرش را پایین میاندازد و میگرید)----------- (حین مراسم جشن)صحنه پنجمرِن-چیزی به غروب آفتاب نمونده ، هیمای هنوز نمیخوای بگی چه فکری تو سرته؟هیمای: چه حیف، غذاهای جشن واقعا خوشمزه ان … اگه این قضیه قربانی شدن نبود خیلی بیشتر بهم مزه میداد.گانا: منکه هیچی از گلوم پایین نمیرههیمای: قبل از مراسمِ شام باید به خواب عمیق برینرِن: ایده خوبیه ولی اونا میفهمن که نقش بازی میکنیمهیمای: نگران نباشین من نقاط حسیه بدن رو بلدم با یه ضربه به اون نقطه کاری میکنم حداقل ۱۰ ساعت به خواب عمیق برید… وقتی امشب بگذره … دیگه کاری ازشون ساخته نیست… غازها هم رفتنگانا: خودت چی میشی؟هیمای: من که ۱۶ ساله نشدم … شرط میبندم حضورم با شما فقط برای بستن دهن مردمه… از این گذشته من شرایطم خاصه … یه راز بزرگ با خودم دارم … شاید این راز نجاتم بدهرِن: چه رازی!هیمای: وقتی بیدار شدی بهت میگمگانا: اینقدر رازت مهمه که از قربانی کردنت منصرف بشن؟هیمای: گفتم ، شاید… نگران من نباشید … فقط هر کاری که میگم انجام بدین… تو یه لحظه که کسی حواسش به ما نباشه باید سریع این ضربه رو به نقاط مرکزیه حسیتون بزنم.…گانا: دردم داره؟!هیمای: یکمرِن: در عوض زنده میمونیم گانا…یه ذره درد که اشکالی ندارههیمای: رِن همینطور که خوابیدی خوب فکر کن تا برای تولدم یه هدیه محشر بهم بدی.رِن: باشه امسال برات بهترین سنگ یشم که به رنگ چشماته میگیرمهیمای: یه قول هم بهم بدهرِن: چی!هیمای دستش را روی سینه اش میگذارد (مکث) با این جثه کوچیکم تا مدتها تونستم رازمو نگه دارم ... اما شاید اگه این اتفاق نمی افتاد به تو زودتر از همه میگفتم که من (مکث) ( بلافاصله روی چند نقطه بدن رِن ضربه میزند): ... اصلا هیچی… راحت بخوابی.گانا- چه سریع انجامش دادی؟! ... از کجا یاد گرفتی؟ هیمای : این یه فن چینیه پدرم به برادرم تاکی یاد میداد من هم با دیدنشون یاد گرفتم. ------------- پس از جشنصحنه ششم(کدخدا و جمعی از بزرگان شورای دِه و ریش سفیدان)کدخدا-حالشون چطوره؟هوتا -ما از آشپزخانه پرسیدیم اونا مطمئن بودن که هنوز از دارو داخل هیچ غذایی استفاده نکردنریش سفید۱ -ما نمیتونیم هیمای رو به ساحره پیشکش کنیم!ریش سفید ۲- اگر امشب هم پیشکش رو تقدیم نکنیم… نفرین ساحره گریبان تمام مردم روستا رو میگیرهکدخدا: ما زمان زیادی نداریم باید هرچه زودتر تصمیم بگیریمریش سفید ۳ -چطوره از ساعت شنی استفاده کنیمهوتا-چی؟!ریش سفید ۳- حالا که جز هیمای کسی رو برای پیشکش نداریم ، همزمان با ساعت شنی سوپ رو به هیمای میدیم اگه قبل از آخرین لحظه بیهوش نشد … اون ویژگیه لازم برای پیشکش شدن رو دارهریش سفید۴-در غیر اینصورت؟ریش سفید ۳-مجبوریم از روستا بریمریش سفید ۵-اگه خودشو زودتر به بیهوشی بزنه چی؟!…طبیب-من از روی نبضش میتونم بفهمم… در ضمن ساعت رو دور از دیدش قرار بدینکدخدا: بسیار خوب هرچه زودتر هیمای و بعد کاسه سوپ رو بیارین… هوتا / تو هم ساعت شنی رو بیارهوتا-چشمریش سفید ۱- کدخدا فکر نمی کنید دارین به هیمای زیادی سخت میگیرین؟…ریش سفید ۳-ما بعد از قضیه محاکمه اش فکر میکردیم … دلیل بخشیده شدنش همین نسبتش با شماست.کدخدا: علیه هیمای هیچ مدرکی برای اثبات گناهش پیدا نشد… صاعقه و آتش گرفتن خانه علت کشته شدن خانوادش بود… چون تنها کسی بود که جون سالم به در برد … نباید بی اساس متهم میشد.ریش سفید ۵-کدخدا سوبایاشی آیا خودِ تو هم بی گناهیشو پذیرفتی؟کدخدا: هیمای اون موقع فقط ۱۳ سالش بود، چطور میتونست چهار نفرو (( منظور از ۴ نفر: داماد و دختر کدخدا، یوکی و نوزاد پسر است)) بکشه ؟!… حتی پسر چند ماهه دخترم هم در اون جریان از بین رفت… در این سه سال به سختی اون اتفاق تلخو فراموش کرده خواهش میکنم حرفی از تکرار این واقعه برابرش گفته نشه( هیمای همراه دو مرد وارد میشود و میان جمع مینشیند)کدخدا: خسته ای هیمای؟هیمای-نه پدربزرگکدخدا-ما تصمیم گرفتیم تا روشن شدن علت به خواب رفتن ناگهانیه رِن و گانا رو به بعد موکول کنیم … و مراسم رو با تو ادامه بدیمهیمای-چی با من؟!کدخدا-سوپتو جلوی چشمهای ما بخور( مردی همراه با میز کوچک که کاسه سوپ و قاشق چوبی کنارش قرار دارد داخل می آید و آن را مقابل هیمای میگذارد و عقب میرود.)هیمای- پدربزرگ!کدخدا-شروع کن.( هیمای با دستان لرزان کاسه را برمیدارد و سپس قاشق… هیمای به تک تک مهمانها نگاه میکند… ((سکوت)) کاسه سوپ را پایین میگذارد)کدخدا- بیشتر از این معطل نکنریش سفید ۲-ترسیدهکدخدا-امکان نداره، اون نوه منه… از هیچی نمیترسه( هیمای سرش را پایین می اندازد و گریه میکند…هیمای-نمیخورم… نمیتونم… پدربزرگ، … تمام بدنم داره میلرزه…متاسفمهوتا- به هر حال اون به سن قانونی نرسیده!… ممکنه فرستادنش کار بیهوده ای باشهکدخدا: قبل از طلوع هیمای رو به غار ببرینهوتا- کدخدا! هیمای با گریه - اما... اما من …کدخدا: گریه نکن… روح تو ناجیه سایر مردم خواهد شدهیمای: پدربزرگ …کدخدا: هوتا(سکوت)کدخدا: معطل چی هستین … عجله کنیدهیمای-نه پدربزرگ… خواهش میکنمکدخدا- آدمای بزدل و حقه باز ارزش زندگی کردن ندارن(میخواهند به اجبار هیمای را با خود بیرون ببرند)هیمای-پدربزرگ ( با فریادهای هیمای … آیامه داخل میدود …آیامه-پدرجانکدخدا: چیه میخوای مانعشون بشی؟آیامه: نه برعکس…همیشه فکر میکردم مستحقشه … اون باعث بدبختیه… در این چند سال به خاطر بودن این کابوس در زندگیم… بدترین روزهای عمرمو سپری کردمهیمای-زن دایی!کدخدا: چطور جرات کردی وارد بشی ، اینجا جای زنها نیستآیامه-پدرجان!کدخدا- اگه زودتر نری، رِن رو به جاش به غار میفرستیم( آیامه کنار هیمای میرود با صدای آرام): برای نجات رِن ممنونم … کیتاما حتما برای نجاتت میاد… البته امیدوارم هرگز به موقع نرسه(هیمای را با خود بیرون میبرند)---------------صحنه هفتم(تاریکی، صدای چکه های آب که در فضا میپیچد هیمای با دستان زنجیر شده به دیواره غار ، خواب است زنی با لباسی مندرس و موهای ژولیده، تخته سنگی را کنار میدهد … نور کمی وارد غار میشود زن آهسته نزدیک هیمای می آید… او را برانداز میکند و عقب میرود … سعی میکند زنجیر را از دستانش باز کند ، که هیمای ناگهان بیدار میشود و جیغ میکشد … زن هم از ترس گوشه ای تاریک پنهان میشود… هیمای با گریه تقلا میکند تا خودش را از زنجیر رها کند … زن دوباره آرام نزدیک می آید… هیمای با گریه) :خواهش میکنم … منو نخور من مزه زهرمار میدم… من هیچوقت حمام نمیکردم… تمام بدنم مزه ترشیه عرق میدهزن-اسمت چیه؟هیمای-اسممو میخوای چیکار!(زن نزدیکتر می شود، بو میکشد)هیمای-چه بوی خوبی میدی؟!… اولین بارِ این بو رو حس می کنمهیمای-بو؟!… چه بویی؟… این بوی کثافته … گفتم که خیلی کثیفم( زن کمی نزدیکتر میشود و دوباره بو میکشد)زن- رایحه فرشته ها رو داری…تو واقعا آدمیزادی؟…هیمای-قبلا که بودمزن-چرا بعد از اینهمه سال دوباره یه نفرو به اینجا بستن؟هیمای-برای اینکه تو دریاچه رو خشک نکنیزن-من؟!هیمای- چیکار میکنی؟زن-میخوام بازت کنم… چقدر محکم بستنت!هیمای-نمیخوای منو بخوری؟زن-مگه نگفتی گوشتت تلخه… اگه زنجیر دستت باز نشه مجبورم قطعش کنم.هیمای-نه خواهش میکنم … هرچند عاقبتم مردنه اما اینطوری نمیخوام بمیرمزن-منظورم زنجیر بود نه دستتهیمای-واقعا؟!…ببینم قدرت جادوییت چیه؟…تو واقعا ساحره ای؟زن-ها؟!هیمای-خب از نیروت برای باز کردن دستم استفاده کن…زن-نمیتونمهیمای-چی!…زن-تلاش خودمو کردم دیدی که نشد… حتی زنجیر اون پسری که چند سال پیش هم به اینجا اوردن هم نتونستم باز کنم… اونقدر اونجا موند تا مرد و پوسید.هیمای-یعنی تو آدم خوار نیستی!زن- این خُزعبلاتیه که روستاییا ساختنهیمای-پس ساحره هم نیستی وگرنه باز کردن زنجیر کاری برات نداشتزن-فردا صبح برمیگردمهیمای-صبر کن… اسمت مودوکوئه؟…زن-اسمم سوزومیه … تو اسمتو نگفتی؟هیمای-هیمای…سوزومی…لطفا نرو … من میترسمسوزومی-از هیچی نترس… تنها موجود ترسناک این غار منم …هیمای-تو چرا اینجایی؟سوزومی-سالها پیش یه فرزند مرده به دنیا اوردم … مردم روستام گفتن من شومم و به این غار تبعیدم کردنهیمای- تو درباره غازهای سیاه و ساحره غار مودوکو چیزی شنیدی؟سوزومی-درباره غازها شنیدم … اما میتونم حدس بزنم که ساحره به این داستان از وقتی اضافه شده که اون چوپان که برای بردن بره بز بازیگوشش تا دهانه غار آمد و منو دید ، ولی من فقط یه زن عادی ام .هیمای-این نور مهتاب از کجا میاد؟سوزومی-سمت دیگه کوه کنار غار یه دشت خیلی قشنگ وجود داره…هیمای-منم میخوام ببینمش(سوزومی شال رو شانه هایش را روی بدن هیمای می کشد)…سوزومی- حالا بخواب … فردا صبح برمیگردم.------------------صحنه هشتمپرده اول (آیامه کاسه غذا را به رِن میدهد)،…رِن-سه روز گذشته مادر، دریاچه هم خشک نشده … غازها همچنان اینجان…آیامه: تا رفتن غازها هیچی معلوم نیست…( رِن به جای خالیه هیمای نگاه میکند): اگه نگهبانا نبودن خودم برای برگردوندنش به غار میرفتم … پدر باید تا حالا خودشو میرسوند … اگه دیر شده باشه چی!…پدربزرگو هرگز نمیبخشم … اون خیلی بیرحمه---------------پرده دوم (سوزومی مقداری غذا و آب کنار هیمای میگذاردهیمای-چرا به من آب و غذا میدی؟… اگه میخوای نَمیرم ، زودتر آزادم کنسوزومی-اون روستاییای نادون … که این کارو میکنن مقصرن… من هیچ وسیله ای برای باز کردنت ندارم … باید بالاخره یکی از خودتون جرات اومدن به غارو پیدا کنه و ببینه اصل قضیه چیه تا سرنوشت اون پسرای قبلی برات پیش نیاد…هیمای-سوزومی چه مدته اینجایی؟سوزومی- زمانش رو خوب یادم نمیاد … گناه من اینه که نتونستم فرزند ارباب رو زنده به دنیا بیارمهیمای-ارباب؟!… شنیدم که زمان قدیم یه ارباب خبیث تو روستای بالای دریاچه بوده اما اون برای حداقل نیم قرن پیش بوده…سوزومی-من آخرین همسرش بودم… چیشده حالت خوب نیست؟هیمای-دستمو دیگه حس نمیکنم… برادرمم به اینجا اوردن… پس اونم با این وضعیت مرده… تو زن مهربونی هستی که از ما مراقبت میکنی… ممنونمسوزومی- من اینجا غذای مقوی و دارو در اختیار ندارم … اونا هم مریض شدن و بعد از یه مدت…هیمای-من به این سادگیا نمیمیرم سوزومی نگران من نباش… من ازت خوشم اومده…، … مثل مادرم مهربونی…سوزومی-اون حتما زن خوبیههیمای-اگه زنده بود اجازه نمیداد با فرزندش اینکارو کنن… پدرم از ازدواج قبلیش یه پسر داشت که بعضی وقتا به دیدن ما می آمد … بیرون از روستا کار میکرد و هر چه در شهر میدید برای اهالی تعریف میکرد … غازهای سیاه که آمدند همراه پدر به شکار رفت… وقتی با لاشه غاز سیاه برگشتن مردم خواستن تا مشخص بشه شکارچیه غاز کی بوده … پدرم به خیال نجات تاکی قبول کرد خودش بوده… اما ریش سفیدا از تاکی به خاطر حرفای روشنفکرانه اش نفرت داشتن …از غیاب کدخدا و مادرم که برای جشن برداشت محصول رفته بودن استفاده کردن و تاکی رو به غار فرستادن…سوزومی-پس اون برادرت بوده!هیمای-تاکی از غازهای سیاه متنفر بود… اما دلش نمیخواست اونها رو بکشه… اما این غازها راحت فریب میخورن و توی تله میوفتن… از بین چند غاز شکار شده یکی از اونها سیاه باشه، عجیب نیست.سوزومی-خوشحالمهیمای-خوشحالی ؟!…برای چی؟…سوزومی-تو با بقیه فرق داری … اونا اینقدر ازم میترسیدن که جرات نمیکردن باهام حرف بزننهیمای-ممنونم… اگه تو نبودی زودتر از این مرده بودم… کمی میخوابم بعد میخورمسوزومی-هیمای تب داری؟هیمای-فقط سردمهسوزومی-من خودم میرم پایین برات کمک میارمهیمای-نه … اگه با این سر و وضع بیننت بدون شک میکشنت.سوزومی-نمیخوام تو هم بمیریهیمای-من دیگه از سرنوشتم فرار نمیکنم… پدرم دوران جنگ ادوات و سلاح بین دو جبهه جابجا میکرد … میگفت درآمدش حتی از سرباز بودن هم بیشتره… روزها پیش پدربزرگم طب یاد میگرفتم و شبها برمیگشتم خونه… یه برادر دوقلو و یه برادر کوچیکتر که تازه دنیا اومده بود، داشتم … اون شب بارون سختی گرفته بود… وقتی خونه رسیدم همه جا غرق خون بود… هر سه شون کشته شده بودن … از وحشت حتی نتونستم حرکت کنم ، دایی کیتاما که خبرهایی از مزدورها شنیده بود وقتی خودشو به خونه ما رسوند… از زنده بودن من خیلی خوشحال بود … دائم میگفت هیما خداروشکر که به تو آسیبی نرسیده… به خاطر حقه ای که با برادر دوقلوم زده بودیم نه اون و نه هیچکس دیگه نفهمید که من هیمای نیستم …سوزومی-تو هیمای نیستی؟!هیمای-اوم… من یوکی ام…سوزومی-چی؟!…هیمای-پدربزرگ اصرار داشت طبی که بلد بود رو به هیمای آموزش بده … اما اون علاقه ای نداشت … برعکسش من خیلی مشتاق بودم … برای همین لباسامونو باهم عوض میکردیم و من به جاش میرفتم … بعد از اون اتفاق ، دایی کیتاما خونه رو همراه اجساد آتش زد و به همه گفت آتش سوزی به علت صاعقه بوده… و منو برد تا با خانواده اش زندگی کنم .سوزومی-چرا اینکارو کرد؟هیمای-طبق رسوم اگر خانواده ای جز دلیلی که بلای طبیعی باشه بمیرن ، بازمانده نشانه بدبختیه… و باید کشته بشه … ولی اگر این اتفاق از سوی طبیعت باشه پسر میتونه داخل روستا با سایر خویشاوندا زندگی کنه … اما دختر باید روستا رو ترک کنه … و یا به جایی که قابل زندگی نیست ، تبعید بشه … ترسیدم من هم عاقبتی مثل حالای تو نصیبم بشه … اما بازهم سرنوشت منو به اینجا اورد(سوزومی دستش را روی سینه هیمای میگذارد و کمی فشار میدهد) هیمای: حالا باورت شد؟ سوزومی-هیمای… نه … یوکی… تو باید زندگی کنی … تو دختر خیلی زیبایی هستی…حتما همسر و فرزندان زیبایی هم در آینده …هیمای-من نمیتونم یوکی باشم … پنهان کردن اینکه هیمای هم نیستم دیگه داشت برام مشکل میشد… نگران من نباش… من اگه اینجا بمیرم هم ناراحت نمیشم… اما خیلی دلم میخواد اون منظره زیبای پشت غارو که میگی ببینمسوزومی-من هرطور شده برات کمک میارمهیمای-گفتم که لازم نیست … دلم میخواد بیشتر باهات حرف بزنم این چند سالِ اخیر دوستانم پسر بودن… و فقط دوستای بچگیمو از دور تماشا میکردم که برای یوکی اشک میریختن…سوزومی-ولی…هیمای-از تنهایی میترسم( سوزومی ، یوکی را بغل میگیرد)هیمای-تاحالا عاشق شدی؟!سوزومی-اوهوم … خیلی وقت پیش… اما زیاد عمر نکرد… پس تاکی برادر تو بود ... کاش میتونستم براش کاری کنمهیمای- اون بهترین برادر دنیا بود…از حست بهش گفتی ؟سوزومی-آره… هنوز لبخندشو به خاطر میارم … شاید به نظرش مسخره اومد… که یه پیرزن ژولیده پولیده ، بهش از حسش گفتهیمای-من هیچوقت نمیتونستم به رِن در مورد حسم بگم … اگه دیدیش تو از طرف من بهش میگی؟سوزومی-من ببینمش؟!هیمای-شاید دیدیش ، اون پسر دایی کیتاماست... داییم همیشه برای نجاتم میاد… اگه رِن رو دیدی بهش بگو دوستش دارم--------------صحنه نهمنامزد میا خواهر رِن-ببین کدخدا بارون ! … داره بارون میاد! …ساحره قربانی رو پسندیدهکدخدا: فوق العاده است … برای امسال هم از خشکسالی نجات پیدا کردیم و هم از فقر… به زودی میتونیم جشن عروسیه شما رو برگزار کنیم.(میا لبخند میزند).آیامه: پدرجان … شما نگران هیمای نیستی؟کدخدا-یک روح صدها روح رو نجات داده … هیمای حتما به این کارش افتخار میکنهرِن: شما بیرحمترین کسی هستی که تا حالا دیدم …آیامه: رِن کجا میری؟رِن: میرم به غار …آیامه: نه … رِن خطرناکه( صدای مضطرب هوتا از پشت در)هوتا-کدخدا…کدخدا- بیا تو بگو چه اتفاقی افتاده؟( هوتا سراسیمه داخل می آید): کیتاما همراه با گروهش به غار حمله کردن … اونا ساحره رو اسیر کردن و هیمای رو هم با خودشون اوردنرِن: هیمای الان کجاست؟هوتا-پیش طبیبهکدخدا: ساحره رو بیارین اینجاهوتا-چشم( سوزومی با حالت ژولیده وارد میشود، آیامه و میا جلوی بینیشان را میگیرند)کدخدا: تو ساحره هستی!سوزومی-این نامیه که مردم بهم دادن … من نه جادوگرم و نه هیچ قدرت جادویی دارمکدخدا: من کدخدای این روستا هستم … باید بگم هرگز از داماد و پسرم نخواستم با شکار غازهای سیاه به تو اهانت بشه… اما نمیتونم باور کنم تو جادوگر نباشی … افسانه های زیادی درباره تو وجود داره که ثابت میکنن تو قدرتهای زیادی داریسوزومی-خواهشی دارمکدخدا-بگوسوزومی- میخوام بدونم حال یوکی چطوره!آیامه: یو… یوکی؟!( آیامه و کدخدا متعجب به هم نگاه میکند)…رِن: ببینم منظورت از یوکی … هیما ست؟… میدونستم …این اواخر یه حدسایی زده بودم ، رفتاراش مشکوک بود… زود به زود مریض میشد… ولی باورش برام مشکل بود( رِن سراسیمه از خانه خارج میشود)----------صحنه دهم(طبیب دستش را روی شانه کیتاما میگذارد): من همه تلاشمو کردم … خیلی ضعیف شده…کیتاما: فعلا در این مورد لطفا به کسی چیزی نگوطبیب: باشه(کیتاما کنار بالین هیمای مینشیند … که رِن با عجله داخل میدودرِن-پدر … حالش چطوره؟ (سکوت)…رِن-چرا هیچی نمیگی …، هیمای … هیمای!کیتاما-دیر رسیدم … خیلی دیر … اون زن گفت ما تاوان خرافات پوچ خودمونو دادیم … آدمهای بیگناه و باهوشی که مستحق مرگ نبودن ولی برای تضمین بقای بی اساس جمعی بیمغز فدا شدن…( کیتاما رِن را در آغوش میگیرد): خوشحالم زنده میبینمت، پسرم… …خوب شد اومدی …کنارش بمون… سراغتو میگرفت.( کیتاما بیرون میرود. رِن کنار هیمای مینشیند): هیمای… نه…یوکی … چشماتو باز کن منم رِن(اندک زمانی میگذرد… )هیمای-رِن!رِن-هیماجان!… یوکی!هیمای-پس حالا میدونی!… از کی شنیدی؟رِن-اون زن گفتهیمای-سوزومی…مراقب باش بهش آسیبی نزنن … اون بی تقصیرهرِن: یوکی … حتما برات به جای هیمای زندگی کردن خیلی سخت بودههیمای-گریه نکن رِن …غازها رفتن؟رِن-نه تا وقتی هوا سرد نشده...هوا امسال دیر سرد شده...هیمای-اون سال یادت میاد کنار دریاچه ، هیمای اون روز گفت: این غاز ها خیلی قشنگن ، ولی تاکی گفت اونا زشتترین پرنده هایی هستن که به عمرش دیده … بعد از روز جشن گفتن، تاکی برای کار از روستا رفته … … رِن، ما سه سال از عمرمونو باهم گذروندیم … این مدت بهترین روزای عمرمو داشتم …هرسال یه هدیه تولد بهم دادی … حالا ۱۶ ساله شدم … چشمامو میبندم منتظر میمونم تا هدیه که قولشو بهم دادی بذاری توی دستم … اون موقع چشمامو باز میکنم… ببینم سنگ یشم تو زیباتره یا رنگ چشمای من.رِن-یوکی! … منو ببخش، الان هیچی همراهم ندارم بازار هم توی این بارون برگزار نمیشههیمای- باشه پس بازم منتظر میمونم…( رِن با عجله موقع بیرون آمدن به سوزومی که لباسهای ساده و تمیزی به تن دارد بر میخوردسوزومی-جایی میری؟رِن-میخوام براش هدیه تولد بیارم( سوزومی کنار یوکی مینشیند): پسر برازنده ایه چطور تونستی رازتو اینهمه مدت ازش پنهون نگه داری!هیمای-سوزومی …تو حتی از من هم زیباتری … انگار گذر زمان روت اثری نداشته… حسودیم شدسوزومی-واقعا؟!… از تعریفت ممنونم یوکی جان.(سوزومی دست یوکی را درون دستش میگیرد): داییه شجاعی هم داری … بالاخره یکی از افراد روستا جسارت کشف حقیقت رو به خودش دادهیمای-هوم… سوزومی قول میدی، خوب که شدم اون منظره پشت غارو نشونم بدیسوزومی-باشه… … یوکی جان!… یوکی…(زمان اندکی میگذرد… رِن سراسیمه داخل میدود سوزومی اشکهایش را پاک میکند و میایستد…سوزومی-توی غار به من گفت اگه دیدمت بهت بگم خیلی دوستت داره …اون از اینکه در ازای جون خودش تونست نجاتت بده راضی بود( رِن کنار هیمای میدود، سنگ کوچکی را کف دست او میگذارد)رِن-هیمای چشماتو باز کن … تولدت مبارک… (سکوت)هیمای … هیمای گفتی منتظرم میمونی … بیدار شو هدیه اتو ببین …خواهش میکنم … چشماتو باز کن… ببین از همون سنگهای رنگیه که دوست داشتی جمع کنی ... متاسفم که نتونستم سنگ یشم بیارم… یوکی … یوکیییی… همراه با گریه رِن … سوزومی هم شروع به گریه میکند…( صدای پرواز غازها )پایان(((((((توجه : هرگونه کپی برداری بدون هماهنگی ممنوع میباشد)))))))))
مطالب گذشته
» Akuyaku Reijō Nanode Rasubosu »» سه شنبه 22 آذر 1401
» The Eminence in Shadow - »» پنجشنبه 05 آبان 1401 » Bibliophile Princess »» سه شنبه 26 مهر 1401 » Peter Grill to Kenja no Jikan »» شنبه 23 مهر 1401 » Chainsaw Man »» چهارشنبه 20 مهر 1401 » titr »» چهارشنبه 20 مهر 1401 » Pod »» چهارشنبه 20 مهر 1401 » Berserk: The Golden Age »» جمعه 15 مهر 1401 » Berserk1 »» جمعه 15 مهر 1401 » Uzaki-chan wa Asobitai »» شنبه 09 مهر 1401 | |||||
[ طراحی مجدد و ترجمه از : Ghaleb-Weblog.Ir ] [ طراح اولیه قالب ] |