Filmanimu
عشق من جوجه اردک زیبا
قالب وبلاگ
نويسندگان
Zohre ارسالی: 985
زهره فیلمانیم ارسالی: 0
بهناز ارسالی: 0
آرشيو
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت Filmanimu خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







قسمت 144 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

*کیجا رو به عقب هُل دادم و گفتم: نمیفهمم چی میگی؟!
-k- به واشی بگو عاشق من هستی، اون قبولم میکنه، چون من همون کسی هستم که ازش نفرت هم داشتی!
- n- اگه اینکارو کنم چه اتفاقی می افته؟
- k- تمام نیروی من مال تو میشه!
- n- هاه؟!
-k- من همش رو بهت میدم، اینطوری چیزی رو هم از دست ندادم!
-n- اون موقع خودت چی میشی؟!
-k- ناکا! من همین الانشم دارم نیرومو از دست میدم،اما اگه به تو بدمش حداقل یه فایده ای داشتم
-n- دارم میگم، پس خودت چی؟
*کیجا ، دستمو گرفت و دنبال خودش به حمام بُرد،
و شروع به بیرون اوردن لباسهاش کرد،
از ترس بدنم عرق کرد، با وحشت گفتم: داری چیکار میکنی؟!  
*کیجا بهم نزدیک شد و تیغ رو برداشت و روی ساعدش کشید،
خون غلیظ سیاه رنگی از دستش خارج شد،...خونب که از تیرگی به سیاهی میزد... صورتمو برگردوندم ...کیجا
 دستشو جلوم گرفت و گفت: تو حتی، از نگاه کردن بهش اِکراه داری؟!...ولی من دارم دردشو تحمل میکنم، از درون دارم فاسد میشم، دیگه قلبم هم این خون رو نمیخواد...
*در حالی که داشت اشکهام از چشمهام پایین می اومد، گفتم: چرا اینطوری شدی؟
 -k - توضیحش سخته اما چون نیروی «رای» داره از بین میره، شاید میخواد روحهایی که از منبع اصلی جدا شدن پس بگیره ، برای همین ما هم داریم نابود میشیم... این اینقدر ادامه پیدا میکنه تا منبع اصلیه نیروی واقعیش سمتش برگرده ،... احتمال میدم چون گارا نتونسته منبع اصلی رای رو درون بدنش پیدا کنه با این کار میخواد نیروی اصلی رو دوباره به جسم رای جذب کنه

n - نیروی اصلیه نیروی رای اگه تو بدنش نیست پس کجاست؟

*کیجا سری تکون داد و گفت : هیچکدوم از ما نمیدونیم...از آیرا شنیدم که رای منبع اصلیه نیروش رو مخفی کرده...اونموقع همه طمع زیاد شدن نیروهامونو داشتیم ولی رای با افزایش نیروهامون موافق نبود...پس آیرا برای کشف منبع اصلیه نیروی رای هر سرنخی رو دنبال میکرد تا متوجه شده بود اگه این منبع درون بدن رای بود اون روز به روز ضعیفتر نمیشد... ما فهمیده بودیم به دلیلی داره قدرتش کاسته میشه ولی نمیخواست ما بدونیم...رای این اواخر خیلی عجیب غریب شده بود.

n- گارا اگه اونو از رای بگیره ، رای میمیره؟

k - اون باعث جاودانگیه رایه ... پس گمونم رای بدون اون نامیراییشو از دست بده و تبدیل به انسان بشه
-n- من هرطور شده نجاتش میدم ، نگران نباش،
*بعد سریع حوله ای دور دست کیجا بستم و گفتم: باید سریعتر ببندمش،بیا بریم بیرون، ...
*کیجا دستمو گرفت و گفت: پس معطل چی هستی ؟! ... الان بهترین فرصته!...من آخرین خدام پس زودتر از بقیه...
 *دستمو رو دهنش گذاشتم و با گریه گفتم: تو به من گفتی، نا امید نشم، پس تو هم نباید نا امید بشی!
*کیجا دستمو محکمتر گرفت : این نا امیدی نیست، اگه صبر کنم تا همینطور به تدریج بمیرم، همه رو نا امید کردم
- n- حداقل بذار یکم فکر کنم، خواهش میکنم
*بعد لباسهای کیجا رو بهش دادم تا بپوشه،وقتی دستشو با باند بستم، 
با ناراحتی گفتم: فردا سال نو  میاد،لطفاً بیا کنار هم خوشحال باشیم.
*کیجا بدون پوشیدن لباساش لبه تخت نشست : باشه، اما فقط تا فردا، فردا باید بهم جواب بدی!
*بهش لبخند زدم و گفتم: اگه جوابم نه باشه، قبول میکنی؟!
*کیجا با عصبانیت گفت: بهت فرصت انتخاب ندادم، فرصتیه تا با خودت کنار بیای!
*بعد دستمو گرفت و سمت خودش کشید و بغلم گرفت: نیروی من باعث میشه قوی تر بشی، و هرموقع هم خواستی بتونی از نیروت استفاده کنی، و ممکنه دیگه نیاز به خون کسی هم نداشته باشی!
*دستمو روی شونه اش گذاشتم و گریه کردم...
کیجا سرشو کنار گوشم اورد و آرام گفت : عاشقتم.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 17

قسمت 143 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

*کیجا دستشو از توی دستم بیرون اورد، و سرشو برگردوند و گفت: احمق!
*سرمو پایین انداختم و گفتم: معذرت میخوام
* کیجا نشست و گفت: تو موقعیت خودت رو درک نمیکنی، 
سرنوشت همه ٔ ما دستِ توئه، اما تو دائم یه بلایی سر خودت میاری، این بار چندمه که این احمق بازیها رو در میاری،
چرا بجای اینکه اعتماد به نفست رو بالا ببری، و به راه حل فکر کنی، یه مشکل بزرگتر از قبلی برای خودت درست میکنی؟!
با مُردنِ تو هیچکسی نجات پیدا نمیکنه، اگه میخوای به خاطر کسایی که برات ارزش دارن بمیری، 
چرا به خاطر همونا زندگی نکنی؟!
- n- چون من به هیچکدومشون نمیتونم کمک کنم!
*کیجا از تخت پایین اومد و گفت: تو اول از همه باید دلیل زندگیت رو مشخص کنی، تا بهت انگیزه ٔ  زندگی کردن بده،
بعد باید بدونی که نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته بشی،...
وابسته شدن، وابستگی میاره، تو باید قدرت فراموش کردن رو توی خودت تقویت کنی، اگه میخوای نیروی عشق تو وجودت قوی بشه، بدیها رو فراموش کن، و اگه دنبال قدرت نفرتی باید خوبیها رو از یاد ببری، 
دو نیروی متقابل، همدیگه رو بی اثر‌میکنن،‌ به طور برقراری ایجاده توازنه
*بعد رو به من کرد و گفت: حالا تو کدومو میخوای؟
-n- من به« رای» هم گفتم، به یه نفر قول دادم از کسی متنفر نشم، پس من عشق رو انتخاب میکنم
- k- عشقت کیه؟!
- n- یاکی!
-k- با خودت رو راست باش ناکا! عشقت اونیه که الان تو رو به شک انداخته
*با تعجب به کیجا نگاه کردم، کیجا سمت دستشویی رفت و گفت: میرم صورتمو بشورم
*و درو باز گذاشت، دنبالش رفتم، همینطور که داشت به صورتش آب میریخت، 
سرشو برگردوند و نگام کرد : چیشده؟!
-n- یادم میدی قدرتِ نیرومو با عشق زیاد کنم؟
*کیجا  حوله رو برداشت و مشغول خشک کردن دست و صورتش شد، 
بعد رو به من گفت: تو نه از کسی متنفری، نه دقیقاً میدونی عاشق کی هستی؟!
...اما این هم باید بدونی کسی که برای قدرت عشق نیروت انتخاب میکنی، عمرشو نمیشه تضمین کرد
-n- چی؟!
* یهو کیجا بغلم گرفت : منو انتخاب کن ناکا، اینطوری قلبت آسیب کمتری میبینه! اگه کسی که واقعاً دوسش داری رو  به نیروت بدی چون باعث نابودیش میشی، دیگه توی عمرت
نمیتونی شاد زندگی کنی!

-n- کسی که برای نیروی عشقم انتخاب کنم میمیره؟!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 26

قسمت 142 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

*کیجا عقب رفت و با ناراحتی گفت : پس چرا به شکوفه های ساکورا آلرژی نداری؟
*عطسه ریزی کردم و گفتم : نمیدونم
*کیجا اخمهاشو تو هم برد و غُرغُر کرد : تابلوئه عاشقشی 
*با عصبانیت گفتم: عاشقش نیستم
-k- عاشقشی!
- n- نیستم
-k- عااا-شِـ-قِـ-شی!
*واقعاً دیگه بدجور رفته بود رو اعصابم : سمتش برگشتم و توی صورتش زُل زدم و گفتم: نیستم، نیستم ،نیستم، نیستـ‍ـ‍ـــَ م!
کیجا توی چشمام نگاه کرد و لبخند زد و گفت: نگام کردی! ... بالاخره نگام کردی
*و شروع به خندیدن کرد،...هرچند عصبانی بودم ولی از نگاه کردن به خنده هاش لذت بردم، 
ناخودآگاه جلو رفتم و بغلش گرفتم،... یهو ساکت شد،
اشکهام روی گونه هام ریخت، در حالیکه سعی میکردم، صدام نلرزه گفتم: دلم برات خیلی تنگ شده بود.
-k- ناکا؟!-هی ناکا-من-اونی که فکر میکنی نیستم
*نمیتونستم درک کنم چرا اصرار داره منو مُجاب کنه که کِی نیست،... ولی از اینکه گفته بودم ازش متنفرم... رنجیده بود ، طی سفرمون گفت من ازش متنفرم، پس پذیرفته بود که فقط کیجا نیست! 
...کیجا منو از خودش دور کرد و گفت: متاسفم، حتما خیلی برات مهم بوده، اما نمیخوام با احساساتت بازی بشه.
*سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم: من ازش متنفرم که ترکم کرد، ولی واقعا عاشقشم
*کیجا از کنارم عبور کرد و همزمان گفت: بیا بریم
*پشت سر کیجا راه افتادم، اما گریه ام یه لحظه هم قطع نمیشد،
یه مقدار که راه رفتیم، کیجا جلوی محل عبور قطار ایستاد و رو به من کرد و گفت: اصلا اگه خودش باشم چی؟! چیکار میکنی؟! تا ابد اشک میریزی یا عشقت به یاکی رو کنار میذاری؟
*با صدای بلندی گفتم: نمیدونم ،
*و به ریل قطار  و چراغ چشمک زن قرمز خطر خیره شدم،
با صدای دَنگ دَنگ هشدار نزدیک بودن قطار ، سمت ریل دویدم و از مانع عبور کردم و روی ریل ایستادم و دستامو روی چشمام گذاشتم،
صدای کیجا رو شنیدم، که گفت: چیکار میکنی، دیوونه، *اما یه لحظه به بالا که نگاه کردم
یه قوی بزرگ با بالهایی سفید و اطرافم حلقه های رنگین کمان که تا زیر پاهام بود،دیدم،از محیط اطراف چیز دیگه ای جز هاله ضخیم رنگین کمان نمیشد دید، بعد جلوی یه خونه محو شدن و یهو کیجا رو دیدم که کمی دورتر از من ایستاده بود،
یه قدم سمتم اومد و روی زمین افتاد،
سمتش دویدم و کنارش نشستم و چند بار صداش کردم، اما چشماشو باز نکرد
بالهامو باز کردم تا بتونم بلندش کنم، داخل اتاق بردمش و روی تخت خوابوندمش، لباسهاش کاملا خیس بودن ، مشغول عوض کردن لباسهاش شدم،
سریع یه بلوز از کمد بیرون اوردم و تنش کردم،خواستم بلند بشم که دیدم چشمهاشو باز کرد، دستشو گرفتم و بهش لبخند زدم و گفتم: ممنون، نجاتم دادی!... اون بالا توی ابرها بودی مگه نه؟!... ممنونم... ممنونم.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 27

قسمت 141 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

*کیجا دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
کابوسهات در مورده رایه؟
-n- آره
- k- وضعش خوب نیست ، نه؟
*اشک توی چشمهام‌ جمع شد
- k- میتونم بفهمم!
- n- چی رو؟
*بعد دستشو از روی شونم برداشت و در حالیکه میخندید گفت: میبخشی، ولی گاهی یادم میره، که ازم متنفری!
*بعد به سرفه افتاد، برگشتم و نگاهش کردم، سرشو بالا گرفت و گفت: من یه باغ گل رز دارم حتماً باید ببینیش، مطمئنم با دیدنش نفرتی که ازم داری رو فراموش میکنی!
- n- چی میگی ؟ من که از تو متنفر نیستم، کیجا!
*کیجا دستمو توی دستش گرفت: 
هاجیمه و آیرا شاید چیزی حس نکرده باشن، ولی به زودی اونها هم حسش میکنن!
-n- در چه مورد حرف میزنی؟
*کیجا سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت: به خاطر رای نیروهای ما هم داره تضعیف میشه،... شاید به همین زودیا محو بشیم ... اگه یاکی بود میتونست کمکم کنه، اما از شانسِ بدم نمیتونم حسش کنم!
*با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یاکی چه کمکی میتونه بهت بکنه!...
*اما موقعه فروده هواپیما شد و باید کمربندها رو میبستیم... اما کیجا بی تفاوت ماند... 
کمربند کیجا رو کمکش‌ بستم، و گفتم: باید سریع خودتو به یه دکتر نشون بدی!...
*بعد از پیاده شدن از هواپیما کیجا دستمو گرفت و گفت: باید برای خودت یه کفش بخری، من تا یه فنجون قهوه توی اون کافه میخورم تو هم برو از اون مرکز خرید خریدت رو انجام بده!
* با ناراحتی گفتم، تو همرام نمیای؟!
- k- یه خرید ساده ست مگه چقدر میخوای طولش ...
*اما یه دفعه دستشو روی قلبش‌ گذاشت ،کمی مکث کرد و گفت: منتظرت میمونم تا بیای!
*بعد داخل کافه رفت، به فروشگاه ها یه نگاه انداختم، اما واقعاً میترسیدم ،برای اولین بار حس میکردم،کسی ازم مراقبت نمیکنه، 
سریع داخل یه مغازه رفتم، زبونشو نمیفهمیدم پس کفشهامو نشون فروشنده دادم،... جای تاسف داشت که اینقدر زبانم افتضاح بود ... حتی بلد نیستم از قدرتم استفاده کنم تا مفهوم زبانهای دیگه رو متوجه بشم
فروشنده که زنی باریک اندام با موهاب بلوند کوتاه بود، با لبخند همون شماره برام یه کفش اورد، ... و در حالیکه با آرامش جعبه رو باز میکرد گفت : خارجی هستی؟

*چشمانم از تعجب گرد شدن با تردید گفتم : اوم!...

- اندازس؟

n- آره خوبه...
*سریع لنگه دیگشم پوشیدمش، و حسابش کردم،...
و خودمو به کافه رسوندم، و کیجا رو پشت یه میز در حالی که سرشو روی دستهاش لبه ٔمیز گذاشته بود، و یه فنجون قهوه کنارش بود، دیدم،
نزدیکش شدم و دستمو روی کمرش گذاشتم،
سرشو بالا گرفت، و بعد به سختی بلند شد و گفت: بهتره زودتر بریم،
*با ناراحتی گفتم: رنگت پریده، نمیخوای بری دکتر؟
*کیجا لبخندی زد و گفت: استراحت کنم خوب میشم،
*و همینطور که داشتیم میرفتیم گفت: ناکا میدونی وقتی میبینمت یاد چی می افتم؟!
- n- چی؟!
- k- گل های بهاری
* بعد منو کناری کشوندم و یه شاخه گل بزرگ بابونه رو جلوم گرفت و خواست بذارش روی موهام ،که جلوشو گرفتم و گفتم: صبرکن من آلرژی دارم!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 23

قسمت 140 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

k- به من نگاه کن!

* تا چشمهام توی چشمهاش افتاد، پلکهامو روی هم فشردم ...
کیجا با صدایی ناراحت گفت: این عشق نیست، از خاطره ها نمیشه عشق ساخت، از قلبت بندازش بیرون *دستمو روی دستش که باهاش چونه ام رو گرفته بود، گذاشتم،
و سعی کردم احساس قلبشو بفهمم که دستشو عقب کشید : کسی که این فَن رو یادت داد، بهت نگفت، نباید، تو قلب همه فضولی کنی؟!
*سرمو ازش برگردوندم و گفتم:
اگه چیزی برای پنهان کردن نداشته باشی...
*کیجا نذاشت حرفم تموم بشه : تو نباید توی قلب هرکسی سَرَک بکشی! 
*برای یه لحظه برگشتم و نگاهش کردم، سرشو از عقب به پشتیه صندلی تکیه داد : هرچی لازم باشه بدونی خودم بهت میگم، پس نیازی به این کارها نیست،...که از من متنفری، ها!
*بعد چشمهاشو بست.
 مهماندار کنارمان آمد : سفارشی ندارین؟!
*هنوز از حرف کیجا گیج بودم ، به زحمت گفتم : نه، ممنون
*مهماندار به کیجا نگاه کرد و بعد از  لحظه ای مکث گفت: آقا شما حالتون خوبه؟!
*یه نگاه کوتاه به کیجا انداختم ،
مهماندار کمی سمتش خم شد، و  گفت: به نظر میاد تب داشته باشین، گونه هاتون قرمز شده... براتون یه داروی تب بُر میارم،
*ناخواسته با تعجب به کیجا نگاه دقیق تری کردم : متاسفم من درست متوجه حرفات نشدم میشه دوباره بگی چی گفتی؟

*کیجا آهی کشید و آهسته گفت : فعلا میخوام بخوابم بعد در موردش حرف میزنیم
*مهماندار با یه پتو و یه لیوان آب و یه پاکت کاغذی دارو، کنار ما برگشت، پتو رو روی کیجا کشیدم،
داروی پودریِ داخل پاکت رو داخل لیوان آب حل کردم،
دستمو روی دستش گذاشتم و تکان دادم ، چشمهاشو تا نیمه باز کرد، لیوان دارو رو جلوش گرفتمو گفتم: بیا اینو بخور ،
*سرجاش جابجا شد و لیوان رو ازم گرفت، و چند قُلُپ که خورد، لیوانو به مهماندار دادم تا رفت،
 دستمو روی پیشونی کیجاگذاشتم : درسته یکم داغی!
*کیجا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست، خوبم!... بخوابم خوب میشم
*بعد سرشو دوباره به عقب تکیه داد، و چشمهاشو بست، پتو رو روش بالا کشیدم، بغض گلومو بیشتر گرفت،
خودم هم چشمهامو بستم تا خوابم برد،
مدتی میشد که کابوس نداشتم، اما وقتی اون افراد با شنل سیاه بهم حمله کردن، ناگهان جیغ کشیدم ، و از خواب پریدم،
همینطور که داشتم، نفس نفس میزدم، دیدم کیجا پتو رو رویم کشید وخواست لبمو ببوسه، که سرمو برگردوندم و گفتم: چیکار میکنی؟! 
*کیجا عقب رفت، و گفت: ترست رو خواستم ازت بگیرم!
-n-چی؟!
-k- اگه خوابت در موردِ یه نیروی ضعیف تر از من بود کابوس به سراغت نمی اومد،... 
اما در هر حال قدرت دور کردن کابوس هاتو دارم، ...اگه بذاری ببوسمت!
*این فرصت طلبی اونها رو ثابت میکرد ، چرا راه انتقال و درمان نیروهاشون با بوسه است ؟!...*پشتمو بهش کردم و  با عصبانیت گفتم : کابوسهامو ترجیح میدم!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 25

قسمت 139 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

*موقع سوار شدن به هواپیما پاشنه کفشم روی پله های فلزی ناگهان شکست، و نزدیک بود بیفتم، 
که یهو کیجا گرفتم : مراقب باش ناکا ...کفشهاتو بیار بیرون، وقتی رسیدیم یه جفت نو میخری،
*کفشهامو دستم گرفتم، چون قسمت فِرست کلاس بود تعداد مسافرها کم بود، بعد از اینکه مهماندار شماره صندلی ها رو نشانمان داد ،کیجا بلافاصله وسایل رو توی جا ساکی گذاشت ، و روی صندلی لَم داد: این مسخره ست که بتونی پرواز کنی، اما فقط برای اینکه عجیب به نظر نیای مجبور باشی مثل آدمهای معمولی رفتار کنی ، نه!
*روی صندلی کناریش نشستم و با نارضایتی گفتم: خب میشد شبانه حرکت کنیم!
-k- راهی به این طولانی دونفره ، حتما یکی میدید، الان همینطوری اخبار عصر داشت از شاهکار ساکورا صحبت میکرد، 
به خاطر تو  کل درختهای یه خیابونو کاری کرده تو فصل زمستون شکوفه بِدن!... راستی جوابمو ندادی، عاشقشی؟!
- n- گفتم که، نه! ... 
-k- پس عاشق کی هستی؟!
- n- یاکی، ... وقتی اون روز التماست کردم و نجاتش دادی، حتما حدسایی زدی!... میخواستی از زبون خودم بشنوی تا مطمئن بشی! ... حالا خیالت راحت شد؟
- k- شاید ولی من فکر نمی کردم واقعا عاشقش باشی!
-n- پس برای همین گفتی چه قلبی دارم که همه توش جا میشن؟!
-k- متاسفم ، اون روز از دیدنت توی تالار قدیمی  جا خوردم...حالا بگو چرا رفته بودی اونجا؟!
-n- یکی ناشناس بهم نامه داد که برم !
-k- واقعا؟!... خب دیدیش کی بود؟!
- n- ندیدمش، مثل اینکه فقط میخواست خودش منو ببینه، نذاشت چهره شو ببینم، یه سایه هم در تعقیبش بود!
-k- سایه؟! ...
-n-آره...خودت چرا اونجا بودی؟!
-k- خب اونجا‌ محل تجمع ارواحه، من هم شرکت کردم
-n- اما من افراد زیادی رو اونجا ندیدم
-k- چون تالار یه محل مخفی داره!
*تو همین موقع اعلام کردن که باید کمربندهامونو موقع بلند شدن هواپیما ببندیم، 
کیجا کمکم کرد تا مال منو ببنده دستشو که روی پایین شکمم حس کردم، بی اختیار دستامو مشت کردم، و به سمت دیگه ای نگاه کردم،
کیجا سرجاش برگشت و کمربندخودش هم بست، 
هواپیما که بلند شد، کمربندمو‌ باز کردم و گفتم باید برم جایی، کیجا نیم خیز شد و گفت: میخوای همراهت بیام؟
* با حرکت دستم بهش گفتم بشینه، و خودمو به یه مهماندار خانم رسوندم، و محل دستشویی رو پرسیدم،
وقتی برگشتم، کیجا با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟!
*آره ای گفتم و کنارش نشستم‌،
اما یه لحظه نگذشته بود، که کیجا با عصبانیت سرمو سمت خودش برگردوند: بسه دیگه به من نگاه کن!... این رفتارت عصبیم میکنه ناکا!

*بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : ساکورا گفت از عمد برابر من چهره ای که رای بهت داده نشون نمیدی ! ... تو میخوای من تو رو با قیافه واقعیت ببینم ، ولی انتظار داری حرفاتو باور کنم و طبیعی رفتار کنم ! ... وقتی میگی کِی نیستی بیشتر ناراحتم میکنه ... پس کسی که باید تمومش کنه من نیستم ...

*بغض طوری گلومو فشرد که با لحنی ملتمسانه گفتم : بذار تو حال خودم باشم.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 41

قسمت 138 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - k = کیجا

*داخل ماشین روی صندلیِ عقب کنار کیجا نشسته بودم، اما سعی میکردم، به صورتش نگاه نکنم،
که یهو دستمو گرفت : چقدر دیگه میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟!
 بذار خیالتو راحت کنم من درباره برادرت تحقیق کردم، من اون نیستم
-n- اینو میدونم که نمیتونی اون باشی، شایدم نمیخوای باشی، اما بازم نمیتونم، با این موضوع کنار بیام
*کیجا دستمو وِل کرد : بسیار خوب، پس همینطور بمون!
- n- موندم دِن چطور تونست راضیت کنه بیای ، فکر میکردم ازم ناراحتی که اون روز باهات نیومدم!
- k- خب، اشتباه فکر کردی!...فقط منتظر بودم آموزش هاجیمه تموم بشه
-n- آه، که اینطور!
* زیرچشمی هر از گاهی نگاهش میکردم، اما همون چندبار هم کافی بود، تا  گریه ام بگیره،
کیجا وقتی دید دارم گریه میکنم، با تعجب گفت: یهو چت شد؟
*حتی دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم، حتی صداش هم برام آزار دهنده شده بود،
*کیجا دوباره پرسید: چت شده؟!...برای چی گریه میکنی؟!
*صورتمو با دستام پوشوندم، و با گریه گفتم: نمیتونم، باور کن،نمیتونم کیجا ! نمیتونم دیگه تحمل کنم
* کیجا با دلخوری گفت: یعنی من اینقدر بهش شباهت دارم؟! 
-n- نیروم چون کِی رو برای نفرتش انتخاب کردم، اذیتم میکنه.
- k- گمونم راهی برای تغییرش باشه!
- n- بیفایدس من از هیچکس دیگه ای متنفر نیستم، که جایگزینش کنم!
-k- عاشق چی؟!
- n- ها؟!
-K- میتونم بهت بگم چکار کنی، که به جای نفرت به نیروت عشق بدی...
-n- واقعا میشه؟!... 
-k- آره ،حالا عاشق کسی هستی؟
-n-آ...آره، اما اون ... راستش نمیدونم کجاست! 
-k- که اینطور... اما نیروت برای قوی شدن به خونش احتیاج داره، پس باید جاش رو بدونی!
*تو همین موقع  به فرودگاه رسیدیم، بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم،
کیجا خواست ساک دستیمو ازم بگیره، که چشمش به انگشتر افتاد و بلافاصله پرسید : این چیه؟!
*لبخندی زدم، و درحالیکه نگاه انگشتر میکردم گفتم: 
هدیهٔ تولدم، امروز صبح ساکورا بهم داد
*کیجا، ساک رو ازم گرفت : دوسش داری؟!
*دمای بدنم  یهو بالا رفت، و  با مِنـ -مِـنـ  گفتم: شاید، اما نمیشه اسمشو گذاشت عشق!
*کیجا خندید و به سمت گیشه رفت ،... من هم دنبالش رفتم ، ساکمو روی ردیف صندلی ها گذاشت و همینطور که بُرد ساعتهای پرواز رو نگاه میکرد، گفت: برای  اینکه موفق بشی ، باید هرچه زودتر تکلیف خودتو با احساس قلبیت مشخص کنی!... اینجور که معلومه خیلی بلا تکلیفی

*اخمامو در هم بردم و غُرغُر کردم : این حرفت بی انصافیه

k - نمیخواستم ناراحتت کنم 

*متعجب نگاهش کردم ، مهربون شدن یدفعه ایش برام عجیب اومد!... حس کردم میخواد ازم حمایت کنه ... لبخند ریزی زدم و دنبالش راه افتادم...


ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 18

قسمت 137 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - d = دن

*به انگشتر توی انگشتم نگاه کردم و گفتم: به عنوان هدیه تولدم نگهش میدارم ،
*ساکورا لبخندی زد و گفت: من دیگه باید برم، موفق باشی،
* دستشو بالا  اورد و میان توده ای از شکوفه در حال چرخش ناپدید شد،
برای یه لحظه از اینکه مانع رفتنش نشدم، دلم گرفت،... همه چیز اینقدر زود سپری شد که نتونستم شادی رو درست حسابی در وجودم حس کنم...
رفتم، و روی تخت نشستم ، که به نظرم صدای حرف زدن از پایین شنیدم، ...پاورچین پاورچین،
از پله ها پایین اومدم، اما با دیدن دِن سریع جلو دویدم و بغلش گرفتم
-n- احمق، خیلی دیر کردی!
- d- پیدا کردن کیجا ، طول کشید!
*البته اگه هاجیمه یکم کمکم میداد اینهمه وقت نمیبُرد!
 *از دن فاصله گرفتم و رو به دِن گفتم: خب چیشد؟
  *دِن میخواست حرف بزنه که در باز شد و  کیجا داخل اومد و روی مبل لَم داد ،
 بعد پاشو روی پاش انداخت و در حالیکه به من نگاه میکرد گفت: صبح بخیر... چرا همینطور اونجا وایسادی؟!...نکنه از تصمیمت منصرف شدی؟!... برو حاضر شو
*صورتمو به هاجیمه کردم و بهش نزدیک شدم و گفتم: منم میخوام مثل یه دخترجوون شاد زندگی کنم،
و در آرامش باشم، اما به رای قول دادم... پس نمیخوام مثل کسایی که بهم قول های زیادی دادن اما بهش عمل نکردن، باشم...هاجیمه تو، تمام این مدت از رای کینه به دل گرفتی، اما اون روز «رای» غرورشو زیر پا گذاشت و ازت درخواست کمک کرد،...حالا میفهمم چرا اینقدر اومدنت طول کشید،...اما... من رای رو میشناسم، مطمئنم همچین کاری نکرده،...تو اون لحظه اونجا نبودی ، پس نمیتونی «رای »رو مقصر بدونی!
دوباره ازت خواهش میکنم، لطفا کمکم کن؛
*هاجیمه سرشو پایین انداخت: متاسفم ناکا،
بهتره با کیجا بری، من بیشتر ازین چیزی ندارم که بهت یاد بدم
*بعد رو به کیجا گفت: خوب ازش مراقبت کن!
*و سمت در رفت و ادامه داد: دِن تو میخوای بری یا بمونی؟
 * دِن به من نگاه کرد و بعد رو به هاجیمه گفت: من قبلا که گفتم هر جا نا کا بره منم همراهش میرم
*هاجیمه نفس عمیقی کشید و از در بیرون رفت،
...کیجا سمتم اومد : من دوتا بلیط هواپیما گرفتم، 
و روبه دِن گفت: پیش هاجیمه بمون، نمیخوام  توی این خونه تنها باشه،
اگه بهت احتیاجی بود خبرت میکنم،... 
*دِن دست منو گرفت و گفت: نظر تو‌ چیه ناکا؟
*سرمو بالا گرفتم و به دِن نگاه کردم: من خوبم ... اگه کیجا اینو میخواد پس به نظر منم بهتره کنار هاجیمه باشی!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 19

قسمت 136 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*به کفشهای پاتیناژ که پام بود نگاه کردم : به نظر به پام بزرگ باشه
*ساکورا خندید و گفت:خیلی هم اندازه ست، نگران نباش نمیذارم بیوفتی،تکیه ات رو بده به من!
*ساکورا از پشت محکم گرفتم : فقط پاهاتو شُل نگیر بقیه اش با من،
*چند متری که روی یخ حرکت کردیم، از ترس چشمهامو بستم، ساکورا که سرعتشو بیشتر کرد دستامو روی چشمهام گذاشتم و گفتم: الان میوفتم،وایسا،
*ساکورا کمرمو محکمتر‌گرفت : چشمهاتو باز کن ناکا، محکم گرفتمت، ‌هیچی نمیشه،
*خیلی آروم دستهامو از روی صورتم برداشتم و  چشمهامو باز کردم
-s- چطوره؟!
- n- اوم، عالیه،
- s- خوبه، حالا خوشحالی؟!
- n- آ- آره!
*دستمو روی دستهاش گذاشتم،
که یهو گفت: الان با قلب من چیکار داری، معلومه که احساسم همینیه که دارم، بهت نشون میدم.
 * از خجالت دستمو برداشتم، که ساکورا خندید و‌گفت: معلومه چیزای جدیدی یادگرفتی،‌ ولی روی آدمهای عادی باید امتحانشون کنی!
- n- معذرت میخوام
- s- این حرفا رو بذار کنار ، از امروزت لذت ببر
*دوباره دستمو روی دستش گذاشتم، اما اینبار کاری با احساسش نداشتم، ناواردتر از اونی بودم که بهم پی نبره
،بعد از پاتیناژ با ساکورا به جایی رفتیم که درختهای کریسمس رو  برای فروش گذاشته بودن،
از خستگی کناری نشستم و گفتم : با اینکه من حرکت زیادی نکردم ولی حسابی خسته شدم
ساکورا جلوم نشست و گفت: اوه، ناکا ببین داره برف میاد
 *سرمو بالا کردم که به آسمون نگاه کنم، که دیدم 
مقدار زیادی کف برف شادی روی سرو صورتم ریخت،...
با دست صورتمو پاک کردم،
و با عصبانیت به ساکورا نگاه کردم که دیدم تمام قوطی برف شادی رو تو هوا پخش کرد 
و قوطی رو همونجا گذاشت و دستمو گرفت : 
پاشو، بریم شام بخوریم ، زودباش
-n- هاجیمه گفت: شام بریم خونه
- s- آه، که اینطور، باشه پس بریم
*داخل خونه، هاجیمه حتی برام کیک تولد هم خریده بود، و بلافاصله تا منو دید بهم گفت: تولدت مبارک ،
*اول منو بغل کرد، بعد ساکورا رو بغل گرفت، و بهش خوشامد گفت،
فردا صبح با صدای درِ اتاقم بیدار شدم،
درو که باز کردم ساکورا رو دیدم
- s- میتونم بیام تو؟!
- n- البته!
-s-چشمهاتو ببند، 
*چشمهامو که بستم حس کردم دستمو گرفت و داخل انگشتم یه انگشتر کرد، سریع چشمهامو باز کردم و با تعجب گفتم :این چیه؟
 *ساکورا لبخند زد و گفت:  از این به بعد هر وقت خواستی منو ببینی، میتونی به این انگشتر بگی
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 27

قسمت 135 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه - s = ساکورا

*کنار هاجیمه رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم...نمیدونستم ، چطور میتونم دلداریش بدم،
میدونستم که نمیتونم... پدر و مادر ، دو تا آدم عادی تو زندگیه هر شخصی نیستن،
وقتی خودم همیشه کمبودشونو حس میکنم، چطور میتونستم به کسِ دیگه ای بگم ، عیب نداره گذشته ها، گذشته، در حالی که گذشته ها ، هیچوقت نمیگذرن، زخمهای کهنه ای میشن که فقط خونریزیشون موقت بند میاد،...
*هاجیمه سرشو بالا گرفت و با خشم نگاهم کرد : ناکا، برام مهم نیست چه اتفاقی برای «رای » بیوفته، حتی برام مهم نیست اگه بمیره و همه ٔ نیرومو از دست بدم، ...الان اینجایی چون خودت برام ارزش داری، نه اون، ... و تو برای رای هم با ارزشی و این آزارم میده...
من نیرویی که میخوای رو بهت نمیدم، اگه میخوای نجاتش بدی، خودت قوی شو 
*هاجیمه بلند شد لبخندی تلخ زد و بازومو گرفت و نگاهی غمگین بهم انداخت : زود برگرد، خوش بگذره!... ما بالاخره یه روز باید بفهمیم تو متعلق به کسی نیستی حتی خودت... آیندت مبهمه.
-n- ها؟!
- H- تو صداش کردی ... اینهمه راه رو به خاطرِ تو اومده، ... شب باهم بیاین خونه، ترتیب یه شامِ خوب رو میدم.
* با تعجب به هاجیمه نگاه کردم،
 هاجیمه ازم فاصله گرفت و پشتشو بهم کرد و چند قدم که رفت، دستشو بالا اورد و باهام خداحافظی کرد.
، هنوز از رفتارش گیج بودم که یهو نگاهم به اون درخت خشک افتاد، که در حال شکوفه زدن بود، 
به اطرافم که نگاه کردم، حس کردم فصل بهار اومده، همه ٔ درختها پُر از شکوفه شده بودن،
همینطور که محو تماشای شکوفه ها شده بودم حس کردم کسی کنارم ایستاده،
وقتی برگشتم ساکورا رو دیدم که داره بهم لبخند میزنه، 
خیلی آروم بهش نزدیک شدم، نمیتونستم باور کنم خودش باشه،
دستمو دراز کردم و انگشتمو روی سینه اش زدم،
از اینکه دیدم خواب نمیبینم، اشک توی چشمهام جمع شد،
جلو رفتم و بغلش گرفتم، ساکورا هم دستاشو روی  
کمرم گذاشت : خواستم دیشب بیام اما امروز تولدت بود، با خودم گفتم ، امروز بیام که برات یه جشن تولد کوچیک هم بگیرم
*سرمو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم : ممنون، خیلی ممنون
*ساکورا سرمو نوازش کرد: تا من هستم هیچوقت نمیذارم احساس تنهایی کنی، خواهر کوچولو!
*لبخند زدم و سرمو روی سینه اش گذاشتمو گفتم: تولدم یادت بود؟
-s- من که گفتم حافظه ٔ خوبی دارم، ۱۷ سالت میشه!
- n- آ...آره
-s- بیا بریم شهر هرچی میخوای خرید کن، شاید فانوس کاغذی هم درست کردیم، هر جا بخوای میتونیم بریم!
-n- باشه!
- s-پس اشکهاتو پاک کن و بخند!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 28

قسمت 134 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه 

*کتابمو ورق زدم ، و با  لبخند تمسخرآمیزی گفتم: تو این موقعیت چطور میتونم کتاب بخونم؟!
*و کتابو کنارم روی نیمکت گذاشتم ، و به درخت خشکیده کنار پل و به خورشید در حال غروب، نگاه کردم،
و باز احساس تنهایی بود که به سراغم اومد،
از دِن هم هیچ خبری نشد، کاش جلوی زبونمو گرفته بودم،‌ ...
آهی کشیدم و کنار پل کمی قدم زدم، که ناگهان کسی از پشت بغلم گرفت، فریاد زدم: کی هستی؟! از جونم چی میخوای؟!
*اما یهو صدای هاجیمه رو شنیدم که با صدایی بم گفت: جونِتو!
*و بعد شروع به خندیدن کرد.
-n- ولم کن هاجیمه!
-H- تو هنوز کُندی ، حتی متوجه نشدی که پشت سرتم
- n- اگه از نیروت بهم میدادی...
*هاجیمه قبل از تموم شدن حرفم، با عصبانیت روی منو طرف خودش برگردوند و گفت: دیگه نمیخوام در این مورد کلمه ای بشنوم!
- n- هاجیمه! ، رای و بقیه به کمک احتیاج دارن، این به نفع خودتم هست، 
من اینطوری حالا حالا ها باید اینجا بمونم !
*هاجیمه دستمو بوسید و گفت: این کجاش بده؟
هرچقدر بیشتر، بهتر!
-n- خودخواه نباش، من زمان زیادی ندارم،
اگه کیجا هم کمک نکنه، من باید حداقل از طرف تو کامل بشم.
-H- تا بهار صبر کن اگه نتونستی مهارت لازمو به دست بیاری ، اونوقت یه فکری به حالت میکنم
*با صدای بلندی گفتم: تو هم مثل شینا هستی، وقتی اسم رای میاد، معلومه که ازش خاطره خوبی ندارین،
دلیل شینا رو دِن بهم گفت، هرچند منطقی نبود، اما یه نفر حق داره، که برای بدن خودش تصمیم بگیره،
شاید هم‌ از درد کشیدن خسته شده بوده ،
اما دلیل تو چیه؟، تو خدایی اون نمیتونه بهت صدمه زده باشه!
- H- ولی بهم صدمه زده!... درسته به رای اهمیتی نمیدم ، سرنوشتش برام مهم نیست حتی اگه تک تک ماها به خاطرش از بین بریم اهمیتی نمیدم 
-n- چی؟!
- H- صدمه ای که به من زده اینقدر که نمی تونم ببخشمش!
*بعد ازم فاصله گرفت و رفت روی نیمکت نشست، و  دو تا آرنجشو روی پاهاش گذاشت و روبه جلو خم شد : اگه گارا بتونه راهی برای کشتنش پیدا کنه که هیچ وگرنه خودم راهشو پیدا میکنم ... اون موجودیه که میگفتی مگه نه! ... تو نمیتونی درک کنی ، اون وقتی گرسنه میشد هیچی جلودارش نبود،
یه روز که نتونسته بود شکار کنه وقتی شینا هم ترکش کرده بود، پیش من اومد و خواست کمکش کنم، 
و منِ احمق هم اونو اوردم خونه، اما نتونستم شینا رو راضی به برگشتن کنم،... اون میگفت خوده رای دیگه نخواسته داشته باشش ... ناچاراً از ساکورا خواستم بیاد، اما آیرا مانعش شد،... آیرا نصیحتم کرد تا در امور زندگی رای دخالت نکنم...دیگه نمیدونستم چه کاری میتونم بکنم،... نمیخواستم درماندگیه بهترین دوستمو ببینم ...
اما وقتی برگشتم همه جا رو خون گرفته بود،
*بدن هاجیمه ناگهان شروع به لرزیدن کرد و با بغض گفت: اون پدر و مادرمو دریده بود و با اینکه  چیز زیادی ازجسمشون باقی نذاشته بود،...رفته بود... 
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 61

قسمت 133 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه 

*از عصبانیت تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به عقب هُلش بدم،
هاجیمه به پشت روی تخت افتاد و دستهای منم محکم تو دستش‌گرفت، بعداز چند لحظه که نگاهم کرد،
دستمو بوسید،
بعد سریع با دست دیگه اش بازومو گرفت و به پهلو روی تخت کنار خودش خوابوندم،
گونه هام داغ‌ شدن، دستشو روی سرم گذاشت و گفت: ناکا، میخوام یه چیزی یادت بدم که ممکنه خیلی به کارت بیاد، فقط یکم باید صبر به خرج بدی و ترس رو هم از خودت دور کنی!
-n- اون چیه؟!
-H- خوندن احساس از راه تماس
* بعد دستمو توی دستش جابجا کرد و چشمهاشو بست : تو هم چشمهاتو ببند،
-n- از نیروم باید کمک بخوام؟!
- H- نه، وجودش تو درونت کافیه، فقط خودت باید حس کنی!
*چشمهامو بستم : حالا چی رو باید حس کنم؟!
-H- اول قلبمو، میتونی ؟!
- n- آره، گمونم، اما هنوز هم نمیدونم چی باید بفهمم
- H- اینکه چجور آدمی هستم!...خوب یا بد، قابل اعتمادم یا پَلید!
-n- چطور‌ باید بفهمم؟؟
-H- با مقایسه حتما تا حالا دستهای زیادی رو توی دستت گرفتی! کدوم دست بهت آرامش بیشتری داده؟!
* بی اختیار اشکهام سرازیر شدن، و نتونستم جواب بدم
-H- هرچقدر اون قلب پاکتر باشه تو هم ضربانشو واضحتر حس میکنی!
- n- اگه عاشقش باشم چی؟!
-H- چیزی حس نمیکنی، مثل اینکه اون شخص قلب نداره
- n- اگه اون واقعا قلب نداشته باشه، و عاشقش هم نباشی چی!
-H- یه موجود بدون قلب؟!...شوخی میکنی پس چطور زنده ست؟
*چشمهامو باز کردم و گفتم :خب آدم نیست!
- H- خب، گمونم روی اون جواب نده، ولی روی هر موجودی که قلب داشته باشه جواب میده!
- n- تو آدم خوش قلبی هستی هاجیمه!
- H-هه!... از وقتی تو حالت حیوانیم بودم اینو فهمیدی؟!
*هاجیمه دستمو روی صورتش گذاشت : 
از روی ظاهر هیچوقت قضاوت نکن...حالا حس کن،... خب چی حس میکنی ؟ ... از من مهربونتر و راستگوتر تا حالا توی زندگیت دیدی؟!
*با تعجب گفتم: درسته با لمس دستت تونستم احساس درونیه قلبت رو حس کنم ! ...و با لمس صورتت مهربونی و حقیقت حرفات رو ، اوه ...هاجیمه این فوق العاده ست!
-H- اگه رُوش کارکنی، حتی با قدرت نگاهت میتونی این کارو انجام بدی و مثل نفس کشیدن برات یه امر عادی میشه
-n-فقط با  نگاه کردن؟!
-H- هوم، فقط یکم تمرین لازم داری...این نیرویی ماوراییِ که همه ٔ ارواح دارن، 
برای همین اگه میخوای به درونت پی نبرن باید بتونی حتی ظاهر درونت هم تغییر بدی!...چون امکان نداره لمست نکنن.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 18

قسمت 132 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه 

*با صدای رعد و برق سمت تختم رفتم و زیر لحاف قایم شدم، صدای هاجیمه هم دیگه نمی اومد،
دوباره که صدای غرش مانند آسمونو شنیدم،
خودمو به در رسوندم و بازش کردم،
اما هاجیمه رفته بود، چند ثانیه ای نگذشته بود،
که روی پام چیزی شبیه یه گلوله پشمی حس کردم،
جیغ کشیدم و پامو به شدت تکان دادم تا اون جونور به طرفی پرت شد،
اما بعدش کمی بیشتر که دقت کردم ، دیدم  یه خرگوش قهوه ای رنگ خوشگله نازه ،
نزدیکش رفتم ، هنوز به خاطر ضربه ای که خورده بود، مَنگ به نظر میومد، و مثل لاک پشتی که به پشت افتاده باشه،
تو هوا دست و پای خپل  و تُپُلشو تکون میداد،
با دستام  بلندش کردم و بغلش گرفتم و روی ساعد دستم گذاشتمش و با دست دیگه ام بدن پشمالوشو ناز کردم،
گوشهاشو پایین اورد، انگار از این کارم خوشش اومد،
بهش گفتم: تو چقدر ملوس و نازی، چطور اومدی اینجا؟!
*دوباره با دو دست گرفتمش، و به پشت روی ساعد دستم گذاشتمش و زیر شکمش هم با پنجه هام ناز کردم، 
با این کارم ریسه رفت، بهش گفتم : چقدر نرمو لطیفی،
و زیر شکمشو بوسیدم،
بعد با خودم  به داخل اتاق بردمش و روی تخت گذاشتمش،
وکنارش دراز کشیدم، و همینطور که کمرشو نوازش میکردم خوابم برد،
وقتی بیدار شدم ، اون خرگوش خوشگل خواب بود،
دوباره که بدنشو ناز کردم،‌ با چشمهای دُرشتش نگاهم کرد،
بغلش گرفتم و دهنشو بوسیدم و روی سینه ام گذاشتمش و دستمو چندبار روی سرش کشیدم،
بعد اونو  لبه تخت گذاشتم و از روی تختم بلند شدم و لباسهامو بیرون اوردم،
و لباس جدیدی پوشیدم و دوباره کنار اون خرگوش رفتم،
و  تو دستام گرفتمش و پیشونیمو روی سرش گذاشتم و گفتم: 
وای اگه هاجیمه بفهمه یه خرگوش تو خونه اش اومده ، چیکار میکنه؟!
*تو همین موقع فکر کردم خرگوشِ گفت: اگه خودش اون خرگوش باشه معلومه که هیچی،
*و وقتی به خودم اومدم دیدم هاجیمه توی بغلمه،
و داره توی‌چشمهام نگاه میکنه،
اما به محض اینکه خواستم ازش دور شم محکم سرمو توی دستاش گرفت و لبهامو بوسید و
بعد سرشو عقب برد و در حالیکه توی چشمهام نگاه میکرد گفت: حالا دیدی من ترسناک نیستم؟!  
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 31

قسمت 131 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه 

*با صدای زوزه ای که از بیرون پنجره اتاقم شنیدم،
جیغ کشیدم، و از اتاقم بیرون دویدم، 
توی تاریکی دنبال کلید لامپ گشتم اما با شنیدن 
صدای رعد از آسمان ، جیغ دیگه ای کشیدم و داخل راهرو زمین خوردم،
که ناگهان حس کردم سایه ای بهم نزدیک میشه ،
جیغ بلندی کشیدم، و فریاد زدم، هاجیمه کمکم کن،
هاجیمه
*سایه دستمو گرفت و گفت: نترس
*جیغ کشیدم و دوباره از هاجیمه کمک خواستم ،
اما سایه از زمین بلندم کرد،
و بغلم گرفت،
ضربان قلبم به حدی تند شده بود، که میتونستم تپشش رو توی دهنم حس کنم،
اشکهام از چشمهام بیرون ریختن و با نا امیدی دوباره جیغ کشیدم: هاجیمه!!!
*که یهو راهرو روشن شد ، درحالیکه من فقط  میون راهرو ، روبروی جا چتری جلوی در ورودی ایستاده بودم،
حتی وقتی هاجیمه دستمو گرفت و از پشت بغلم گرفت، و تو صورتم نگاه کرد،
هنوز برای چند لحظه به روبروم ماتم برده بود
به هاجیمه نگاه کردم، 
-H- این سر و صدا ها برای چیه؟ ...تو که میترسیدی باید میذاشتی منم مثل دِن تو تختت بخوابم
با بغض گفتم: اون رو زمین میخوابید
- H- جداً، اما من نمیتونم روی زمین بخوابم
*در حالیکه تمام عضلات بدنم میلرزید،
با گریه گفتم: من از تنهایی میترسم، از تاریکی هم میترسم، من...من...از تو هم میترسم، هاجیمه! ... اما نه به اندازه ٔ تنهایی و تاریکی!
*هاجیمه دستمو ول کرد، و عقب رفت و گفت: یعنی میگی من ترستاکم؟!
*به چشمهای قرمزش و  بدن لختش که نگاه کردم ، چند قدم به عقب برداشتم و بدون هیچ حرفی سمت اتاقم دویدم،
داخل که رفتم درو قفل کردم و پشت در نشستم،
باورم نمیشد، به این زودی دلم برای دِن تنگ بشه،
سمت پنجره رفتم و بازش کردم، وزش باد توی صورتم خورد، 
با ناراحتی فریاد زدم: من تنهام ساکورا، 
*بعید بود از این فاصله صدای منو شنیده باشه،
سرمو لبه پنجره گذاشتم و زیر لب گفتم: یاکی، رای، دن، و اشکهام  از چشمهام سرازیر شدن،
*از همه بیشتر از اون ناشناسی میترسیدم که گهگاهی پیداش میشد و یهو غیبش میزد،
*صدای هاجیمه رو از پشت در شنیدم، که گفت: ناکا، باورکن من اونقدرها هم که فکر میکنی ترسناک نیستم، 
تا حالا به هیچکدوم از دوست دخترهام تجاوز نکردم، الان هم اگه دیدی لختم چون توی تختم خواب بودم،
وقتی شنیدم داری صدام میزنی با عجله اومدم ، 
مواظب نبودم که لباسهامو تنم کنم....
* بعد چند بار در زد و دستگیره در رو فشار داد.... 
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 21

قسمت 130 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه 

*در جایی تاریک صدایی خفه شنیدم که شبیه خِر خِر کردن بود، 
اما بعد صداها تبدیل به فریادهای گوش خراشی شدن که  همراه با صدای کشیدن پنجه ناخن به شیشه بود که  مو به تن آدم سیخ میکردن،
زیر پاهام مایعی لزج و چسبناک بود که نمیذاشت حرکت کنم،
 کمی دورتر غباری از نور دیدم، و به زحمت به سمتش  رفتم، 
و همزمان صدای ناله ها بیشتر و بیشتر شد، 
دوباره به زیر پاهام که نگاه کردم دریاچه ای از خون جریان داشت،
به روشنایی که رسیدم روباهی عظیم الجثه با بالهای بزرگ و غرق در خون که با زنجیر بسته شده بود، دیدم، 
که فریادهای کر کننده ای میکشید، ... بدون چشمهایش شبیه هیولا به نظر میرسید...
 دستهامو روی گوشهام گذاشتم،که یکباره 
افرادی سیاه پوش رو که احاطه اش کردن دیدم، 
که میخ های بزرگی را به تنش فرو کردن و از آن جرقه های سبز رنگ شبیه صاعقه های مانزو خارج میشد،
اما ناگهان یکی از اون افراد سیاه پوش مثل اینکه متوجه من شد به سمتم حمله ور شد،
ناگهان جیغ کشیدم و از خواب پریدم ،
همینطور که بدنم داشت میلرزید، و عرق کرده بودم،
صورتمو میون دستام گرفتم و اشک ریختم،..../نه اون رای نبود ، اون نمیتونست رای باشه!.../
*که صدای هاجیمه رو از کنارم شنیدم،
دستمو گرفت و گفت: این چه کابوسیه که با اینکه من کنارت میخوابم ، بازم میتونه سراغت بیاد؟
* با تعجب به لبخند ملیحی که روی لبهاش داشت، نگاه کردم و گفتم: تـ...تو ، توی تخت من چیکار میکنی؟!
 -H- دیدم تو خواب داری حرف میزنی گفتم پیشت 
باشم ... خواب چی میدی؟
- n- تو چیزی حس نمیکنی؟!
-H- نه، در چه مورد؟!
-n- چرا ...چرا من؟...هاجیمه من هرچه زودتر باید برم، دژ گارا،... به نیروت احتیاج دارم!
- H- چی؟...من از نیروم به کسی نمیدم، حتی تو !...قرارِ ما فقط آموزش بود
*دستمو از داخل دستش بیرون کشیدم و گفتم:  
اما بدون داشتن نیروت نمیتونم، قوی بشم!
*هاجیمه از روی تخت پایین اومد و گفت: اگه این کارو کنم خودم ضعیف میشم،
مثل ، رای و آیرا و ساکورا، که تو باعث شدی شکست ناپذیریِ همشون از بین بره
- n- اگه رای هم  از بین بره ، برای قدرتهای شما هم همین اتفاق می افته!
-H- کسی نمیتونه رای رو بکشه!
- n- گارا داره این کارو میکنه، من هرشب کابوسشو میبینم...هاجیمه اگه اون روز کمکش میکردی،
همه نجات پیدا میکردیم، اما تو مثل ترسوها عقب وایسادی و کاری نکردی!
-H- اینطور نیست، در مورد چیزیکه نمیدونی قضاوت نکن... خودش خواست دخالت نکنم
 *و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 21

قسمت 129 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - d = دن

*دستمو زیر دانه های برف که از آسمان به پایین 
می افتادن گرفتم، و به اینکه چطور کف دستم محو میشدن نگاه کردم،
دن پایین لیوان شیر قهوه امو فشار داد و گفت: بیا گرم که شد بخورش،
*لیوان رو ازش گرفتم و توی دستام تکونش دادم،
دن هم مال خودشو توی دستهاش گرفت تا گرم بشه،
به لامپهای شهر که نورشون از دور معلوم بود، نگاه کردم و گفتم: هاجیمه دیگه سخت میگیره، 
زمان برای ما مهمه ولی اون میگه من آماده نیستم!
-d- از این گذشته، مثل اینکه دیگه نباید نگران این باشم که ‌بدون من جایی بری، از وقتی اومدیم اینجا، تو حتی یه بار هم گرسنه ات نشده!
- n- آه، اونو میگی، راستش فکر کنم به خاطر خونِ ساکورا بود،
از همون موقع که ازش خوردم دیگه احساس گرسنگی نداشتم
-d- معنیش اینه که من به دردت نمیخورم؟!
- n- دِن، تو برای من با ارزشی، از اینکه مجبور نیستم دیگه اذیتت کنم خوشحالم
-d- پس این چهره ٔغمگین چیه که دوباره به خودت گرفتی؟!
-n- مدتی میشه که کابوس زیاد میبینم
- d- کابوس؟!
- n- آره، همیشه هم فقط یه چیز !
-d- چی میبینی؟
-n- کابوسِ دیگه، نمیتونه معنیه خاصی داشته باشه
-d- میخوای با هاجیمه چیکار کنی؟
-n- هیچی، یه بار دیگه ازش میخوام به کیجا بگه، برای آموزشم بیاد، اگر هم نیومد من میرم سمت گارا!
-d- با یه قدرت ناقص؟!
- n- چاره ای ندارم ، دیگه طاقت شنیدن ناله های رای رو تو خواب, رویاهام ندارم...
*بعد انگار تازه فهمیدم که چی از زبونم پرید بیرون، دستمو جلوی دهانم گذاشتم  و با چشمهای گرد شده، به دن نگاه کردم،
..‌.دن سرشو پایین انداخت و گفت: که اینطور پس این کابوسیه که آزارت میده!
*اشک توی چشمهام جمع شد، دن دستمو از جلوی دهانم برداشت و توی دستش گرفت و بوسید و کمی مالش داد و گفت: مطمئن باش اون آدمِ قوی ایه، اگه ازت کمک میخواد، حتماً دلیلش اینه که بهت اطمینان  داره، پس زودتر قوی شو ...من میرم پیش کیجا و راضیش میکنم،
مدتی هم که نیستم، سعی کن مهارتهای لازم رو سریعتر از هاجیمه یاد بگیری!
- n- تو جای کیجا رو میدونی؟
-d- نه، ولی پیداش میکنم، حالا شیرقهوه ات رو بخور!
*دلم نمیخواست، از دن دور بشم، اما از طرفی هم نمیتونستم، بیشتر از این صبر کنم،
سرمو رو به آسمون کردم و گفتم: دن، بازهم یه سال جدید به زودی میاد، 
بعد به دن، که مشغول خوردن نوشیدنیش بود نگاه کردم،... رای فانی نیست چون گارا منبع نیروشو نمیدونه ولی اگه پیداش کنه اونو میکشه مگه نه؟!

-d- رای همیشه گارا رو از ما دور نگه داشته ، برای همین شناخت زیادی ازش نداریم! ... ولی باور دارم اگه میخواست نه تنها گارا کسی حریف رای نمیشه ... اون قصد کشتن گارا رو نداره.

-n- تو هم که حرف بقیه رو میزنی!... آه راستی دن تو چقدر رای رو میشناسی خیلی وقته؟!

*اما طوری به روبروش و پایین خیره شده بود و در فکر بود که...انگار اصلا صدای منو نشنیده بود...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 17

قسمت 128 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - H = هاجیمه - d = دن

*هاجیمه نگاهی بهم انداخت و گفت: ناکا اون پسره که مثل چسب دوقلو دنبال ما راه افتاده، کیه؟
*به عقب و  دِن نگاه کردم و گفتم : یه دوست!
-H- اونوقت این دوست با اون دست شکسته ، چرا داره همراه ما میاد؟!
-n- چون ... چون باید بیاد
- H- اینجوری نمیشه باید از خودش بپرسم،
*هاجیمه منو زمین گذاشت و سمت دِن رفت
-H- واسه چی داری با ما میای، اگه از دوستای آیرا هستی، بهتر بودخونه ش، میموندی و استراحت میکردی!
-d-اما من دوست ناکا-ام، پس هرجا بره باهاش میرم
-H- با این حال،  هنوز هم باید تو خونه آیرا منتظرش بمونی
*دن دستشو روی شونِ هاجیمه‌ زد و گفت: من راهِ خودمو میرم، به کسی هم ربطی نداره!
*هاجیمه با عصبانیت گفت: من تو خونه ام برای تو جایی ندارم
-d- پس درست کن!
-H- یعنی چی درست کنم؟!، دارم میگم نمیخوام تو خونه ام راهت بدم، حالیته؟!
*دن وایساد و رو به هاجیمه کرد: پس من کنار ناکا تو یه تخت میخوابم!
-H- عهه، به چه زبونی بگم، نیای؟!
*جلو رفتم و دست دن رو گرفتم، و رو به هاجیمه گفتم: دن برای من کمک بزرگیه، اگه اون نبود خیلی زودتر از اینها پا ، پس کشیده بودم!
*هاجیمه با دلخوری گفت: که اینطور ،  باشه، اما پول بلیط هواپیماشو خودش باید بده!
/......بعد از رسیدن به خونه هاجیمه، دن سریع روی کاناپه 
وِلو شد و چشمهاشو بست
،هاجیمه با عصبانیت گفت: از روی مبل من بیا پایین،
*کنار دن رفتم‌ و گفتم: هاجیمه رو وسایل خونه ش، خیلی حساسه
*دن ‌از این پهلو به اون پهلو شد و گفت: خب ، باشه، به من چه!
*هاجیمه با صدای بلندی گفت: تو با اون لباسهای عرقی و غبار گرفته ، داری کثیفش میکنی!
*دن از جاش بلند شد و گفت : خب بگو کجا برم؟
- H- هیچ جا، فقط از خونه ام گورتو گم کن بیرون!
*دست دن رو گرفتم و اتاق طبقه بالا رو نشونش دادم
-n-فعلا برو اتاق من ، تا هاجیمه یه جا برات آماده کنه
*بعد رو به‌ هاجیمه گفتم‌: همه گرسنه ایم، میرم یه چیزی برای خوردن درست کنم!
*بعد به آشپزخونه رفتم، و مقداری وسیله و مواد از یخچال و فایل ها روی میز چیدم ، یه کتاب آشپزی هم پیدا کردم،
و مشغول انتخاب غذا بودم، دن و هاجیمه همچنان داشتن بحث میکردن ، که کتاب از دستم افتاد خم شدم تا از روی زمین برش دارم، که کسی از پشت محکم بغلم گرفت، دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم: 
هاجیمه، چیکار میکنی؟!...پس بگو چرا اصرار داشتی دن رو دور کنی!

*و خواستم سرمو برگردونم و به پشت سرم نگاه کنم که صدای کسی رو شنیدم که گفت : برنگرد، فقط همینطوری بمون
*با ترس گفتم: کـ...کی هستی؟!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 15

قسمت 127 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا - a = آیرا

*آیرا داخل اتاق که اومد عقب رفتم ، و کنار ایستادم
-a- ناکا-چان، لطفا برو بیرون،
*خواستم بیرون برم که ساکورا دستمو گرفت : موقع رفتن‌ صبر کن تا برای بدرقه ات بیام
* لبخندی زدم و گفتم : چشم ... ممنونم.
* از اتاق که بیرون رفتم، با خودم فکر کردم این دوتا اینقدر باهم صمیمی هستن که حتی ساکورا توی خونه آیرا یه اتاق اختصاصی داشت ، شاید نباید بخوام سر از روابطشون در بیارم ... حتی رفتار گارا با رای هم عجیبه...
که یهو صدای آخ ساکورا رو شنیدم و بعد صدای آیرا رو که گفت: آروم باش پسر، اینهمه سروصدا نکن
*با صدای آخ دوباره ای که شنیدم دیگه طاقت نیوردم و یواش در رو کنار دادم،
و با کمک قدرتی که ساکورا بهم داده بود طوری به داخل سرک کشیدم که متوجهم نشن...ساکورا رو لخت روی تخت دیدم و آیرا هم روی کمرش نشسته بود به سختی خودمو کنترل کردم تا مثل بار قبل صدایی نزنم،
ساکورا دستشو روی شونه اش گذاشت و گفت: من نتونستم زخمو خوب ببینم ، اما نباید زیاد بد باشه، چون درد زیادی حس نمیکنم،...
*آیرا زخم ساکورا رو لیسید و بعد مقداری ضُماد روی شونه ساکورا مالید و گفت: میتونست بدتر از این هم باشه، اون هنوز ناشیه، اما حداقل جونت رو نجات داده، خیلی شانس اوردی‌ که از نیروت بهش‌ داده بودی، اما کاش به منم میگفتی!
-s-گفتی کیجا نمیخواد به ناکا آموزش بده!
- a- آره، برای همین تو جشن تولدت هم شرکت نکرد... دور موندنشون از هم به ضررمون تموم میشه
-s- بخاطر اینه که «ناکا» ردش کرد؟
-a- تا حالا کسی رو حرفش نه، نیورده بود،...اگه ناکا رو، بُرده بود اون اتفاق هم برای تو نمی افتاد
-s- تو بودی که عصبیش کردی، آیرا!
- a- من که حرفی بهش نزدم... اون از همه چی بیخبره، هیچکی هم جرات گفتن حقیقت رو نداره
*بعد آیرا از روی کمرساکورا بلند شد و گفت: چیزی نمونده بود امروز به جای تولدت،بشه روز عزات،... خوشحالم که هستی تا بتونم بهت بگم تولد بیست سالگیت رو مبارک
- s- ممنون آیرا

*ساکورا نشست و آیرا روی موهای ساکورا دست کشید ... اما یکباره وحشت زده گفت: ساکورا چت شده؟!

*ساکورا متحیر گفت : ها!

*آیرا چونه ساکورا رو گرفت و با صدایی لرزان گفت : از کی اینطوری شدی؟!

*ساکورا سرش رو عقب کشید و گفت: نگران نشو آیرا، همه چیز روبراه میشه مطمئنم

*آیرا دندانهاشو از عصبانیت بهم فشرد و با صدایی خشن گفت : اون لعنتی چه بلایی داره سرش میاره ؟ چرا هیچ کاری ازم بر نمیاد ... اگه هر دو چشمت ...

*ساکورا ناگاه آیرا رو که داشت میلرزید در آغوش گرفت و آهسته گفت: من خوبم آیرا ... منبع نیروی رای چشماش نیستن پس دوباره ترمیم میشه 

a - درد میکنه؟!

s - همون لحظه اینقدر درد داشت که زمین افتادم ... چون ناکا همراهم بود نخواستم بفهمه ... وقتی خوشحاله، لبخنداش خیلی شیرین و زیباست...
*بعد از کمی مکث ، ساکورا همینطور که چشمهاشو بسته بود گفت:
آیرا...من از امروز برادر ناکا شدم، کاش تو هم همین کارو میکردی،
به هرحال هرچقدر هم سعی کنیم، اون فقط عشق  یکی تو قلبشه

a - برادرش بشم؟!... فقط چون عاشقه یاکی شده؟! ... الان اصلا یاکی کجاست!، ما باید از رای محافظت میکردیم ، ولی همیشه اون از ما محافظت کرده 

*آیرا خواست از بغل ساکورا بیرون بیاد اما ساکورا حلقه دستاشو محکمتر کرد : قصدم آروم کردن تو بود اما ...

a - میفهمم تحمل عذابی که رای میکشه چقدر سخته

s - ناکا چندبار با رای ارتباط داشته اگه بتونه جاشو پیدا کنه، میتونی نجاتش بدین.

a - انسان بودن ناکا مانع از آزاد شدن نیروی درونیشه ... برای کنترلشم خیلی ناشیه! پدیرفتنش سخته ولی اینبار رای به هر دلیلی تو بد دردسری افتاده ، قطع ارتباط روحیش با ما و تقسیم کردن رنج روحیش فقط با تو هرگز پیش نیومده بود... تو هم میخواستی از این درد خلاص بشی که جلوی ناکا رو نگرفتی!

*ساکورا از آیرا فاصله گرفت و با صدای بلندی گفت : نه ! برای تسخیر ذهنش به دو چشمم نیاز داشتم!... هرگز اجازه نمیدم از خودش متنفر بشه... 

a - بهونه نیار 

s - خودتم حریفش نشدی ! ... از عمد میخواستی بمیری؟!... مطمئنم رای هم اگه میتونست خودشو آزاد میکرد!... ما خیلی دست بالا گرفتیمش.

a - قطعا یه مشکلی داره ... شاید از انسانها تغذیه کرده!... مدتهاست دیگه شینا و دن رو اطرافش ندیدم!

*اشکهامو پاک کردم و با قدمهای آهسته داخل رفتم و گفتم : این خیلی بده؟!

*ساکورا با ایما اشاره بهم فهموند حرفی نزنم ... ولی آیرا از جا جست و گفت : تو دیدی؟!... رای انسان خورده؟!

*یکمرتبه ساکورا آخ بلندی گفت و دستشو روی چشماش فشار داد ، آیرا مضطرب سمت ساکورا برگشت ... فکر کردم برای پرت کردن حواس آیرا بوده ، اما با خونی که از لابلای انگشتاش چکیدن گرفت دستامو روی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم...

*آیرا دستای ساکورا رو از روی چشماش پایین اورد و شروع به لیسیدن خونی که از چشمای ساکورا بود شد و بعد از چند لحظه ساکورا به خواب رفت...آیرا لحافو روی ساکورا کشید،...این تنها کاریه که تونستم براش انجام بدم...امیدوارم تا وقتی به هوش میاد چشمای رای هم ترمیم شده باشن.

... ناکا؟

n - اوم!

a - غریزه چیزی نیست که بشه به راحتی جلوشو گرفت... برای یه گوشتخوار فقط گوشت شکار طعم دلچسبی داره ... نمیخوام از رای جانبداری کنم ، اون با آگاهی از اینکه خوردن آدمیزاد چه عواقبی برای همه ما داره برخلاف قوانین خدای روشنایی عمل کرده... ولی ما به وجودش نیاز داریم ، و اون بدون شک چیزی درونت دیده که خواسته آموزشت بدیم و ازت مراقبت کنیم ، پس ... لطفا تمام سعیتو بکن، حالا بهتره دیگه آماده رفتن بشی

n - باشه تمام تلاشمو میکنم.
*...آرام از اتاق بیرون  اومدم  و جلوی اتاق دِن رفتم و در زدم...داخل رفتم، ولی  دیدم  خوابیده...
 کنار دریاچه رفتم و نشستم ، هنوز هم مهمانها داشتند نور افشان هایی که برای تولد ساکورا تزیین شده بودند و آتش بازی را تماشا میکردن،... منم محو تماشا شدم و متوجه گذشت زمان نشدم...
که آیرا رو دیدم که خندید و گفت :چرا اینجایی؟! ...هاجیمه تو‌خونه منتظرته
*وقتی برگشتم،بلافاصله هاجیمه بغلم زد و روی دوشش گذاشتم و گفت: دیگه تفریح بسه ما میریم،
-n- اوی، باز که منو وارونه بغل کردی،هاجیمه!!!!!
ادامه دارد

P

O



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 123

قسمت 126 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*وقتی به محلی که برای جشن در نظر گرفته بودند رسیدیم ، ه‍اجیمه با عجله سمت ما اومد،
و ساکورا رو بغل کرد،
باور اینکه هاجیمه مغرور برای یه نفر اشک بریزه برام غیرقابل تصور بود،...
ولی واقعا داشت گریه میکرد،
ساکورا هم دستهاشو روی کمر هاجیمه گذاشت و لبخند زد،
هاجیمه به من نگاه کرد  و دستشو روی سرم گذاشت : چقدر زیبا شدی فسقلی!
*اخمهامو تو هم بردم و دستشو از سرم پایین اوردم : من همیشه زیبا بودم!
*هاجیمه یه برگه کاغذ کف دست ساکورا گذاشت و گفت: این خط افتضاح مال کیه؟!
...اگه نمیدونستم جشن به چه مناسبتیه، عمراً میتونستم بخونمش ،
*بعد به من نگاه کرد با این خط، آرزوها اینبار تو کائنات قاطی میشن

*و بعد هر دو با هم خندیدند
...ساکورا رو به من گفت: میخوای باهم برقصیم؟!
* از اینکه تو همچین موقعیتی گیر افتاده بودم،
عرق کردم، اما ساکورا منتظر جواب من نموند،
و منو سمت مهمونها کشوند ، همه براش کف زدن، 
بعد منو به عنوان دوستش معرفی کرد،
و با آهنگی که پخش شد، شروع به رقصیدن آرام کردیم،
سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت: گونه هات گل انداختن
*سرمو پایین گرفتم و پیشونیمو روی سینه اش گذاشتمو و گفتم: ساکورا تو بَدی!
-s- برای چی بَدم؟!
-n- هرکاری از دستت بر میاد انجام میدی تا منو عاشق خودت کنی، تو حتی منو دوست دخترت معرفی کردی!
-s- پس چی باید میگفتم؟... تو گفتی که دوستیم!
*پیرهنشو چنگ گرفتم و با گریه گفتم: انصاف نیست که با یه دختر تنها اینطور رفتار کنید ،
من تو سنی نیستم که بتونم تصمیم منطقی بگیرم ،
شماها هرکدومتون کاری میکنید که قلبم متزلزل بشه اما چیزیکه من احتیاج دارم ، فقط یه خانواده ست که تکیه گاهم باشن
*ساکورا منو به خودش نزدیکتر کرد: متاسفم ناکا که احساساتت رو در نظر نداشتم ، میخوای من کی باشم؟!
-n- ها؟!
-s- برادرت بشم
خوبه؟ ، اگه این راضیت میکنه، از این به بعد صدام کن، اونی-چان! (داداش)
-n- اونی...چان؟!!
*سرمو بالا کردم و داخل چشمهاش نگاه کردم و گفتم: میتونم؟! ... این ناراحتت نمیکنه
-s- اگه این چیزیه که خوشحالت میکنه! منم خوشحال میکنه نه ناراحت
*لبخند زدمو گفتم : دیگه داره سرم گیج میره!
*ساکورا ایستاد و دستشو از روی کمرم برداشت، موزیک کر کننده هم ریتم آرام گرفت و قطع شد...
...بعد از جشن ، ساکورا منو به اتاقش برد و یه گلبرگ همراه شکلات توی دهنم‌ گذاشت و گفت: امیدوارم بازم ، همدیگه رو ببینیم!... امیدوارم نیروم بتونه کمکت باشه.
...*و خواست از اتاق بیرون بره ، که پریدم  و از پشت گرفتمش و دستمو دور گردنش‌ حلقه کردم و گفتم: دوست دارم، اونی- چان...

s - منم دوستت دارم اونه -چان ...

* این کلمه رو با بغضی که تو صداش حس میشد ، گفت... و بعد از کمی مکث گفت : من باورت دارم ناکا ... تو میتونی رای رو نجات بدی ... یه روز همه دور هم جمع میشیم و با هم جشن پیروزی میگیریم...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 32

قسمت 125 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*صورتمو ازش برگردوندم و به طرف دیگه ای نگاه کردم : از اینجا همه چیز چقدر زیباست،
*ساکورا از پشت بغلم گرفت و گفت: یاکی چی داره، که من ندارم ناکا؟!
*دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم: قلبم، اونو انتخاب کرده، و من به این انتخابش نمیگم چرا !
-s- چرا خواستی زنده بمونم؟!
- n- چون...چون...
- s- اگه دوستم نداشتی، چه دلیل دیگه ای داشته؟!
*بغض گلومو گرفت، گاهی بعضی سوالها جواب ندارن، دلیل من واقعا فقط رهایی از عذاب وجدان نبود
*ساکورا منو بیشتر به خودش نزدیک کرد : شاید تو نتونی جواب بدی، اما من اعتراف میکنم، دوستت دارم
*خودمو از بغلش بیرون اوردم و گفتم: میخواستی بریم خرید، فراموش که نکردی!
- s-نه، باشه بریم، فقط یه چیز اگه یه موقع کارم داشتی و پیدام نکردی من اینجام، من حتی اگه بمیرم هم برمیگردم اینجا، جایی که توش بزرگ شدم
-n- از زمان بچگیت چیزی یادت میاد؟!
- s-شنیدم من یه نوزاد بودم ، که رای به مادرم  گفته منو همینجا پیدا کنه... 
*بعد به درخت شکوفه گیلاس بزرگی اشاره کرد: مادرم اونجا زیر اون درخت منو پیدا میکنه و تا مدتها کسی از رای خبر نداشته ... گمونم هشت سالم بود که آکادمی رو نزدیک خونه ما تاسیس کرد ، گاهی روحشو حس میکنم روح اون درخت درونم با من پیوند خورده ، هر وقت مثل الان شادابِ ، منم حالم خوبه، اما وقتی اون خوب نیست منم احساس خوبی ندارم!... 
- n- بهم بگو از چه موقع فهمیدی این نیرو رو داری؟!
- s- یه بار که مثل تو سقوط کردم، حسش کردم، حس اینکه بفهمی با بقیه متفاوتی خیلی محشره، اما وقتی همین نیرو منزویت کنه، دیگه جالب نیست، ... من نتونستم بین انسانها دوستی پیدا کنم ...
برای من، بعد از آیرا و هاجیمه تو صمیمی ترین دوستی هستی که پیدا کردم!
- n- که اینطور...خب حرف از گذشته کافیه، بریم؟!
- s- اوم...باشه...

*موقع خروج از باغ ناگهان ساکورا زمین افتاد نگران کنارش دویدم  : حالت خوبه؟... تو باید استراحت کنی عذر میخوام بهت فشار اوردم ... بهتره خرید نریم

*ساکورا بازومو گرفت : بهت قول دادم بمیرمم زیر قولم نمیزنم

*فقط یه ذره همینجا باشیم ... فقط یکم کنارم بشین... 

*کنارش نشستم و بدنشو به خودم تکیه دادم ... به مشتهای گره خوردش که از درد بهم میفشردشون نگاه کردم ... دلواپس گفتم : این انصاف نیست که همزمان با رای تو هم عذاب بکشی ... اون گفت میتونه تحمل کنه اگه تو زنده باشی حالا منظورشو میفهمم ...

s - اگه این از رنج بقیه خداها کم میکنه مشکلی نیست ناکا ... خودتو نگران من نکن

*اشکهایم سرازیر شدن ... رای چرا نمیتونم کمکت کنم ... اگه برای دفاع از من نبود گرفتار گارا نمیشدی...

کمی که گذشت ساکورا از جا بلند شد و گفت : بیا بریم ... امشب تو جشن باید بدرخشی پرنسس من.
...*داخل فروشگاه ساکورا به انتخاب من و من هم بنا به سلیقه ساکورا لباس برداشتم
و پوشیدیم ، ساکورا با دیدنم توی اون پیراهن دکلته سفید، بلافاصله گفت: خیلی خوشگل شدی،
*و بعد منو به یه آرایشگاه برد، 
آرایشگرای اونجا زیرچشمی ساکورا رو بهم نشون میدادن و میگفتن چه جوون زیباییه،
تا بالاخره یکی از اونها پرسید، دوست پسرته؟!
*از داخل آینه نگاهی بهش انداختم ، که مجله ای توی دستش گرفته بود، و اونو ورق میزد
بعد گفتم: آره، یکی از بهترین دوستامه
*کارم که تمام شد، پیش ساکورا رفتم، اون هم با دیدنم لبخند زد و روی هوا بلندم کرد و یه دور ، به دور خودش چرخوندم، بعد از اینکه از حرکت وایساد، بهم نگاه کرد و گفت: مثل عروسکها شدی ناکا!

*وقتی روی صورتم خم شد ، بدنم به یکباره شل شد ، پلکهامو روی هم گذاشتم و لبهاشو روی لبهام حس کردم ... بوی رای رو میداد ... دلم برایش ضعف رفت ، ولی فقط یه بوسه ریز از لبهام کرد و تمام شد... و صدای جیغ و هورای افرادی که کنارمون بودند باعث شد تا صورت هر دومون از خجالت سرخ بشه...  
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 34

قسمت 124 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*به ساعت نگاه کردمو گفتم : خب دیگه من باید برم
- s- کجا؟!
- n- اممم... 
-s - اگه میخوای به خونه هاجیمه بری ... صبرکن هاجیمه خودش هم اینجا دعوته... وقتی اومد میتونی همراهش بری ، 
گذشته از این تو مگه دیگه آموزش منو نمیخوای؟!
- n- ساکورا !...من که حرفی نزدم، فقط خواستم برم پیش مادرت تا کمکم کنه... آماده بشم!
*ساکورا دستمو گرفت و تکیه امو به دیوار داد و گفت: لطفا پیشم بمون!... وقتی تو نیستی احساس تنهایی میکنم
-n- ولی تو تنها نیستی!...آیرا و بقیه حسابی برات تدارک جشن دیدن، همه اینجان!
-s- تو خونه ما یه باغ بزرگ هم هست که همیشه میخواستم ببینیش،
بیا باهم بریم بعدش برات لباس و هرچی دلت بخواد میخریم ،... زود برمیگردیم!
-n- اما...
-s- قبول کن ، خواهش میکنم، تو میخوای یه مدت از اینجا بری ، فقط همین رو ازت میخوام، که یکم دیگه باهم باشیم
- n- بــ--باشه!

*به باغ خونه ٔ ساکورا که واقعا بزرگ و زیبا بودرفتیم ... روی جاده که با سبزه ها پوشیده شده بود ، شروع به دویدن کردم،
بعد سمت ساکورا اومدم دست اونم گرفتم و دنبال خودم کشیدم و مجبورش کردم بدوه،
آخرش که دیدم علاقه ای به دویدن نداره،
بهش نزدیک شدم و از پاش نیشگون محکمی گرفتم و بهش زبون در اوردم و گفتم: حالا اگه تونستی منو بگیر و تلافی کن و شروع به دویدن کردم، اما وقتی دیدم میخواد از نیروش استفاده کنم، با صدای بلندی گفتم: جادو نداریم، تقلب نکن
*و بعد دوباره شروع به دویدن کردم، ساکورا هم دنبالم دوید، جیغ کشیدم و فرار کردم،
وزش باد به صورتم خورد و موهامو بهم ریخت،...
نمیدونم چقدر دویدم اما یه لحظه پشت سرمو که نگاه کردم، دیدم تنهام،
هر چقدر به بوته ها و سبزه ها و اطرافم نگاه کردم کسی رو ندیدم، 
یه مقدار که راه رفتم،
ساکورا رو چند بار صدا زدم، که دستی رو دیدم که بین سبزه های بلند، به حالت بای بای داره تکان میخوره،
سریع خودمو بهش رسوندم، و ساکورا رو دیدم که روی زمین به پهلو دراز کشیده بود،
با اضطراب گفتم: حالت خوبه؟...
*و کنارش نشستم،
دستشو گرفتم و گفتم: ببخشید نباید خسته ات میکردم،
*ساکورا یه چیزی زیر لب گفت، که نتونستم بشنوم، برای همین گوشمو نزدیک‌ دهنش اوردم،
که یدفعه همزمان هم بوسم کرد هم یه نیشگون از پام گرفت، نمیدونستم دستمو روی صورتم بذارم یا پام،
که دستشو روی بازوم گذاشت و منو کنار خودش روی زمین خوابوند و شروع به خندیدن کرد...
خواستم بلند بشم که سمتم چرخید و دستمو بوسید،
دستمو عقب کشیدم، و نشستم،
و گفتم: تو کلک زدی!
*ساکورا صورتشو رو به آسمون کرد، و گفت: ناکا... دوستم داری؟...

*با چشمانی گرد نگاهش کردم... یه لحظه ترسیدم شاید صدامو وقتی تو گوشش گفتم دوستش دارم شنیده...

*ساکورا آهی کشید و گفت : اگه گارا راه کشتن رای رو پیدا کنه همه اونهایی که از روحش زندگی گرفتن از بین میرن... بهت حق میدم وابسته شدن عاطفیت به ما دور از عقل باشه ولی احتمالا من تنها کسی ام که نتونه مثل بقیه عمر طولانی تری داشته باشه.

n- من همچین حسی ندارم ... نمیتونم ... دلایلمو با واژه ها بیان کنم... من ...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 34

قسمت 123 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*-s- ناکا؟! خوابی؟!
- n- نوچ
-s- پس چرا چشمهاتو باز نمیکنی؟!
* اشک از چشمهام سرازیر شد، ساکورا صورتمو توی دستاش گرفت
- n- نمیتونم...نمیتونم ، بعد از کاری که باهات کردم تو صورتت نگاه کنم.
-s- قاتل!
*با شنیدن این حرفش ، چشمهام خودبه خود از هم باز شد
-n- دیگه نمیخوام تو این وضعیت ببینمت، قول بده!
-s- نمیتونم بهت قول بدم، چون قولهایی که شکسته میشن، قلب آدم ها رو میشکنن،
اما قول میدم تا وقتی زنده ام دوست داشته باشم.
*تو همین موقع صدای آیرا رو شنیدم: که با صدای بلندی گفت: معجزه شده، ساکورا !
*آیرا بدون معطلی بازوی ساکورا رو گرفت از زمین بلندش کرد ولبهاشو بوسید و بغلش گرفت : خداروشکر...ممنونم که زنده ای!
*با اومدن دن قلبم ضربانش شدت گرفت و چشمانم سیاهی رفت ... با عجله از کنارشون گذشتم و بیرون دویدم اومینا سنسی روی ایوان تنها نشسته بود با دیدنم متعجب پرسید چیشده ناکا؟! کجا میری ...

*سفیدیه چشمهای درشتش از شدت گریه قرمز شده بودند ... حالا میدونستم ساکورا فرزند واقعیش نیست اما مثل فرزند خودش دوستش داره... این غم لیوانی که یک چهارم آن مایعی بنفش بود و در دستانش میلرزید ... آیرا سراسیمه آمد و با دیدن اومینا سنسی گفت : هاتسوکو بیا ... ساکورا زندس ... حق با هاجیمه بود ...رای اونو پیش ما برگردوند...

*اومینا سنسی لبخند تلخی زد و گفت : دیر شده ! ...

*آیرا متحیر به لیوان توی دست او نگاه کرد و لیوانو مضطرب گرفت : نگو که این زَهره! چرا ! ...

*آیرا بی معطلی دهانشو روی دهان اومینا سنسی گذاشت ... این یه بوسه عاشقانه بود سرش رو قدری عقب برد و گفت :  تو رو به عنوان همسرم انتخاب میکنم ... از حالا تو همسر من هستی و تمام زیانها از تو دور هستند.

* چند لحظه بعد دست اومینا سنسی را گرفت و دنبال خودش کشید... من هم به اتاقم رفتم... هنوز هم از من ناراحت به نظر میرسیدن... برای شام هرچه اصرار کردند از اتاقم بیرون نیامدم... 

شب بعد از اینکه مطمئن شدم همه خوابیدن به اتاق ساکورا رفتم ، وقتی دیدم خوابه خواستم برگردم، که دستمو گرفت و گفت: صبر کن ، برای هدیه تولدم... چیزی اوردی!
*سرمو پایین انداختم و گفتم : شرمنده، اما من هیچی تهیه نکردم...
*ساکورا مشغول بیرون اوردن لباس خوابش شد، 
گونه هام داغ شدن و دستمو جلوی دهنم گذاشتم،
با خودم گفتم نکنه به عنوان هدیه ازم میخواد باهاش عشق بازی کنم؟!!!
*بعد برام قلمو و کاغذ اورد و گفت: بیا اسممو روی این برگه های کاغذ خوشنویسی کن ،
من میرم حمام، ... روبروی آینه قدی ایستاد و گفت: این کبودی روی شونه ام نمیدونم از چیه!... در حالیکه گردنم باید کبود میشد، نه!... خب تا فردا احتمالا اثری ازش نمی مونه.
*نگاهمو پایین انداختم ...برگه ها مربعی شکل و در اندازه کوچک بودن، اما بنظرم عجیب می اومدن،...
وقتی ساکورا از حمام بیرون اومد، و روی تختش دراز کشید،
کاغذهای نوشته شده رو نشونش دادم و گفتم: همینا کافیه؟
-s- آره...خسته نباشی.
*شونه هامو مالیدمو گفتم: حالا با اینا میخوای چیکار‌کنی؟
-s- بین مهمونا پخشش کنم ، ...به عنوان نشانه خوش یُمنی، ... همیشه مادرم ناچار بود بنویسشون،...
،ولی ناکا اونا به جشن تولدم میان چون نیروی من براشون اهمیت داره ،... ولی حتی اگه به خاطر برآورده شدن آرزوهاشون باشه، یا حرف ناخوشایندی هم ازشون بشنوم ناراحت نمیشم.
، برای اینکه موفق بشی، اول باید بتونی خشمت رو کنترل کنی!... اگه نتونی جلوی عصبانیتت رو بگیری ممکنه خیلی چیزها رو از دست بدی!...

n - منم میتونم یه آرزو کنم!

s - چرا که نه!

n - کیجا ، کِی نباشه.

s - آه ناکا ... کیجا اون موقع نذاشت واقعیتو بهت بگم ، اما باید بدونی ...

n - چه واقعیتی؟!

s - همه خداها رو رای بهشون زندگی داده...اونا همه یکبار مردن و با روح رای به زندگی برگشتن... 

n - مردن!

s - اگه کیجا واقعا برادرت باشه نه من و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه این واقعیتو تغییر بده... حالا دلیل خوبی برای تعقیب کردن ما تا ساحل داشته!

n - همه مردن! چرا رای اونا رو به وجود اورده؟!

s- این به امر کیکارو خدای روشنایی بوده، تا رای منبع جاودانگیش به راحتی به دست گارا و خدای تاریکی نیوفته

n - پس اونا حافظان رای هستن!... رای گفت نیمی از منبع نیروشو به تو داده...

s - چون هم جسم و هم روح رو خودش بهم داده ... درباره خودم بیشتر از این آگاهی ندارم .

n - ممنون ... حالا برمیگردم به اتاقم

*ساکورا یکباره بغلم گرفت و گفت : نگران نباش ناکا رای هرگز روحشو از ما پس نمیگیره... میتونی درک کنی، درسته؟... و گرنه من الان زنده نبودم. 

n - دن چی؟... اونم از روح رای داره؟

s - ما ناجیا از سرگذشت هم بی اطلاعیم ... دن ناجیه توئه ... منم ناجیه آیرا و هاجیمه ام ... ولی اونا هم مثل تو تمام سعیشو میکنه به من صدمه نزنن ... 

n - ناجی یاکی و کیجا کیه؟

s - نمیدونم

n - ناجیه رای چی؟

s - شنیدم دن بوده!... اینو نمیدونستی!

n - بهت اعتماد میکنم و میگم... رای یه نوع داروی عجیب به شکل برگ ارغوانی رنگ درخشان میخورد ... و حالا بدون اون خیلی ضعیف شده و نمیتونه خودشو از دست گارا نجات بده.

s -ناکا خوب گوش بده چی میگم...اون برگ داروی کاملیاس که زنی به اسم کارالا بهش داده ... احتیاج به خون و گوشت رو رفع میکنه ... ولی کارالا خیلی وقت پیش کشته شده و کسی دیگه نمیدونه اون گیاه کجا پیدا میشه... رای به خاطر خدا شدنش از شکار انسانهای با قلب پاک منع شده ... شک دارم حتی این گیاه رو هم با اجازه خدای روشنایی داشته... اگه قلب خودشو داشت احتمالا مشکلی نداشت اما زندگی با قلب انسانهای شرور به مصرف اون گیاه نیازمندش کرده

n - قلب رای کجاست؟

s - کمتر کسی میدونه که اون قلب خودشو نداره ... چه برسه به اینکه...

*ناگهان ساکورا ازم فاصله گرفت و روی تخت نشست: حالش خوب نیست ... گارا داره شکنجش میده ... تمام بدنم دردشو حس میکنه.

*ساکورا رو محکم بغل گرفتم و اشک ریختم... کمی که آرومتر شد ... به اتاقم برگشتم... تا صبح به حرفای ساکورا فکر کردم ... و به ناچار به اتاق دن رفتم و در زدم ... متحیر نگاهم کرد ... زیرلب گفتم : گرسنمه 

*دن با لبخند مهربانی گفت: باشه بیا ... وقتی خوب سیر شدم خواب آلود به اتاقم برگشتم و 
...*فردا صبح پیش ساکورا رفتم ... ساکورا پنجره اتاقشو باز کرد و دستمو گرفت : بیا نگاه کن، بعد دسته کاغذها رو توی دستش گرفت و از بالکن پایین ریخت،
با دلخوری گفتم: اما هنوز که مهمونا نیومدن اینطوری ممکنه پاشونو روشون بذارن!
*ساکورا بهم نگاه کرد و در حالی که میخندید گفت:همون لحظه که پخششون کردم برای من خیلی لذت بخش بود،  
اونا جادویین زیر پای کسی نمیرن... وقتی باد بیاد، توی هوا به پرواز در میان و همه میبننشون... 
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 33

قسمت 122 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا 

*با صدای ناقوس مانندی از خواب پریدم ... صدای زنگ پایان روز آکادمی بود ... درسته خانه اومینا سنسی و ساکورا فاصله زیادی از آنجا نداشت ... باید به رای کمک کنم ، خودم باید انجامش بدم ...اما چطوری!... بلند شدم و سمت ساکورا رفتم تا برای آخرین بار نگاهش کنم ، یک مرتبه متوجه حضور اومینا سنسی شدم... بی اعتنا به من 
دست ساکورا رو توی دستش گرفت وبا گریه گفت:
چون تاریخ تولدشو نمیدونستم، روزی رو که اولین بار مامان صدام زد، تاریخ تولدش گذاشتم، نمیتونم باور کنم دیگه نمیتونم صداشو بشنوم، اون واقعا قشنگ آواز میخوند... طنین صدای خوبش برای همیشه تو گوشم میمونه
*بعد دستی روی تَنِ ساکورا و لباسهاش کشید و ادامه داد:
با اینکه هیچوقت عادت به پوشیدن لباس رسمی نداشت، و اولین باره که با این تیپ میبینمش ، اما این لباس هم بهش برازنده ست... میدونستی به تیر اندازی با تیر و کمان هم علاقه داشت اما من هرگز اجازه نمیدادم چون براش نگران بودم... ولی حالا! ... اصلا گفتن اینا به تو چه فایده ای داره!
*بعد دوباره دستهای ساکورا رو روی سینه اش به فرم اولش برگردوند،
و از اتاق بیرون رفت، ... شکمم باز قاروقورش بلند شد،
سمت در رفتم، و درو از داخل قفل کردم،
پیش ساکورا برگشتم ، دسته گل هارو کنار بردم، 
و در حالیکه صورتم از اشکهام خیس بود،
گفتم: متاسفم ساکورا، منو ببخش!... راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه!
*گره کرواتشو باز کردم ... دکمه های پیراهنشم همینطور ... از تخت بالا رفتم و دو زانوی پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم، 
سرشونه اش رو لخت کردم ، روی شونه اش خم شدم و با دستم لباسشو پایین نگه داشتم و با آخرین توانم گاز محکمی از شونش گرفتم ، مزه‌‌ خون رو توی دهانم که حس کردم ، چشمهامو بستم ، و دستمو زیر بدنش بردم ودست دیگه امو روی سرش گذاشتم،
و مِک زدم، خون از کنار دهنم بیرون ریخت،
به درونم گفتم: پسش بده، نیروشو بهش برگردون!
- اینکارو نمیکنم، نیروی باد به من قدرت بیشتری میده،...برای قدرتمند شدن به تمام نیروش نیاز داری ... اون ابرهای سیاه رو پس فکر کردی چطور درست کردم؟!
 -n- ازم اطاعت کن واشی!، ... تو از من دلگیری ...میدونم که تو هستی ، از همون اولی که دیدمت میون اون همه اسکلت و خون، باید میفهمیدم،
که رای چرا نیروش با بقیه فرق داشت، چون اون یه روح سیاه داشت ، که شیطان نبود،
خواهش میکنم واشی، نیروی ساکورا رو بهش برگردون، میخوام زنده باشه،
اینطوری یه عمر خودمو نمیبخشم، که یکی از عزیزترین افراد زندگیمو به دست خودم‌ کشتم، التماست میکنم، واشی مطمئنم وقتی ساکورا حالش بهتر شد، دوباره این نیرو رو بهمون میده، به خاطر رای... قول میدم نفرتمو بیشتر کنم ... پس لطفا...
-v- چرا آخر هر درخواستت اسم رای رو میاری؟! ...اگه این رو هم نگی من موظفم از دستورت اطاعت کنم!... هرچند دیگه اون نمیتونه نیروی وجودشو به تو بده ولی من ازت اطاعت میکنم...کافیه میتونی رهاش کنی!
*فَکهامو از هم باز کردم تا دندونام از گوشت بدنش خارج شدن، اطراف زخمشو لیسیدم و سرمو عقب بردم و لباسهاشو مرتب کردم،
و همه چیز رو سر جای قبلیش برگردوندم و بعد از پاک کردن دهانم درو باز کردم،... 
و سر جای قبلیم برگشتم... تکیه دادم و چشمهامو بستم ،... حس گرسنگی ام بیشتر شد...به پهلو دراز کشیدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم... نفهمیدم چقدر زمان گذشت... تا ناگاه حس کردم کسی بغلم گرفت... بوی تنش آرامم کرد و نفس راحتی کشیدم...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 32

قسمت 121 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - r = رای - G = گارا

*در زدم وقتی جوابی نشنیدم... آهسته درو باز کردم و آیرا رو در حالی که لباسشو تا نیم تنه اش پایین اورده بود و سعی داشت، از ضُمادی  که جلوش بود به شونه هاش بماله دیدم،
وقتی متوجه من شد با عصبانیت فریاد زد: کی بهت اجازه داد بیای داخل ، برو بیرون
*نزدیکتر رفتم و گفتم: بذار من برات میمالم، دست خودت به کتفهات نمیرسه
-a- فقط برو بیرون نمیخوام چشمم بهت بیوفته!
*کنارش دو زانو نشستم ، دستمو داخل ضماد کردم و روی کتفش گذاشتم ...
خواست منو از خودش دور کنه،  اما با احساس دردی که کرد...آخ گفت و 
دستشو پایین اورد،
و به پهلو دراز کشید،... وقتی تمام پشتشو مالش دادم،
پارچه ای روی کمرش کشیدم و لباسشو بالا دادم، دستمو با آب داخل تشت شستم... و با دستمال خشک میکردم ...
که متوجه شدم چشمهاشو بسته ،
و اشکهاش از چشمهاش روی کف میریخت، ...مردد
با دستم اشکهاشو پاک کردم،
و سرشو روی پام گذاشتم و آرام دستمو روی موهاش کشیدم،
میدونستم چه دردی رو داره تحمل میکنه،
یادِ یاکی وقتی بالهاش زخمی شده بودن افتادم،
وقتی بالها آسیب میبینن روی بدن هیچ زخمی نمی افته، 
اما دردش از درون احساس میشه،...
بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم خوابش برده زیرِ سرش بالشی گذاشتم، و
 یه لحاف روی بدنش کشیدم، و از اتاق بیرون اومدم،...
اشک هامو پاک کردم و خواستم به اتاق خودم برگردم که شکمم شروع به قارو قور کرد،
دستمو روی شکمم گذاشتم و با خودم گفتم: اگه از گرسنگی هم سوراخ بشی دیگه هیچی بهت نمیدم،
اون نیروی لعنتی چون تو سیر بودی اونقدر قدرت داشت،...
توی راهرو  اومینا- سنسی رو دیدم ، با تردید سمتش رفتم،
روبروم ایستاد: ساکورا هنوز بیست سالشم نشده بود،...اما مطمئنم از اینکه به دست تو مُرد، ...ناراحت نباشه،
برام از تو خیلی تعریف میکرد،...
اگه رای اینجا بود خودم یکی میخوابوندم توی گوشش که مثل احمقها نیرویی به این خطرناکی رو بدون اینکه درباره عاقبتش بهت بگه همچین هیولایی رو وارد وجودت کرده ...مراسم ساکورا رو همزمان با جشن تولدش برگزار میکنیم، ... تا اون موقع طبق خواسته هاجیمه نمیذارم آتیشش بزنن... جای خوشبختیه که بدنش مثل آدما فاسد شدنی نیست.

n - میتونم ببینمش!

*اومینا سنسی بدون هیچ حرفی از کنارم گذشت.
...داخل اتاق رفتم، بدن ساکورا رو روی تخت چوبی که اطرافش پر از گل بود، گذاشته بودن،
جلو رفتم و دستمو روی صورت سردش گذاشتم، و زدم زیر گریه، باورم نمیشد که من باهاش این کارو کرده باشم،
با بغض گفتم: ساکورا، من دشمنت بودم نه دوستت،
تو قول دادی برای همیشه دوستِ دشمنت بمونی!
*...ازش فاصله گرفتم ، و گوشه ای از اتاق کِز کردم،
بازهم معده ام قارو قور کرد،
دستمو روی شکمم گذاشتم و فشار دادم...

چشمامو بستم ... و ناگهان بدنم سبک شد ... در تالار بودم گارا با صدایی خشن به دکتری که قبلا هم در رویایم دیده بودمش نهیب زد : داری میگی چون ترسیدید بمیره کل خونشو از بدنش بیرون نکشیدین!

- آقا من یه پزشکم ... شما از من خواستید زنده بمونه ... برای انسان حتی با قدرتهای ماورایی تخلیه کامل خون از رگ ها یعنی مرگ!

G- اون نامیراست ... کاری که خواستم بی چون و چرا انجام بدین... هر طور شده باید منبع جاودانگیشو پیدا کنم

- میخواین قلبشو بیرون بیارم!

G-این کار بیفایدس ... اون قلب اصلیش نیست ... احتمالا قلب آخرین انسانیه که خورده و برای خالی نبودن سینه اش از ضربان استفادش کرده

- پس به ظن شما خونش منبع قدرتشه!

G- اگه باز هم بدون خونش تونست جایگزینش کنه نه... منبع نیروش احتمالا خارج از بدنشه ...

*دکتر به گارا احترام گذاشت و بیرون رفت ... خواستم دنبالش کنم که یک مرتبه با صدای گارا تمام بدنم یخ بست...

G- تو دختر عجیبی هستی ! ... میتونم حضورتو حس کنم !... که اینطور پس اون از نیروش به تو داده... اگه بفهمم که تو یا هر کدومتون که روحشو دارین منبع نیروشو دارین ... مطمئن باشه پیداتون میکنم و نیروتونو مال خودم میکنم...

*با عجله دنبال دکتر دویدم ... از حرفهای گارا شوکه شده بودم ... دکتر وارد اتاقی شد و رو به پرستارها گفت : مقدماتشو آماده کنید، دوباره انجاش میدیم...

نگاهم به رای که روی تخت بیهوش دراز کشیده بود افتاد ... سمتش دویدم... دستمو روی صورت رنگ پریدش گذاشتم و با گریه گفتم : رای چشماتو باز کن ... منم ناکا

*به زحمت چشماشو باز کرد : گفتم نیا ... اونقدر توان ندارم که حضورتو از گارا مخفی نگه دارم

n - آیرا گفت تو قویتر از گارایی چرا خودتو آزاد نمیکنی؟!

r - تو که خوب دلیلشو میدونی... جسمم ضعیفتر از اونه که از روحم اطاعت کنه!...

n - گارا خیال میکنه تو نامیرایی!

r- ساکورا و تو زنده باشید ، هستم ... نیمی از منبع نیرومو به اون دادم و نیمیشو به تو. 

n- پس صدای هاجیمه رو شنیدی ! ... باید چیکار کنم؟

r- منبع اصلی حالا با خودته چون جدبش کردی... بهش پسش بده... برو ناکا نگران من نباش...

*سرمو نزدیک صورتش بردم و پیشونیشو بوسیدم ... بعد سرمو روی بازوش گذاشتم و چشمامو بستم...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 18

قسمت 120 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا -  a = آیرا - H = هاجیمه

*آیرا رو به اومینا سنسی گفت : اون مقصر نیست ... در هر حال همه ما قراره بمیریم ... 

* اومینا سنسی تفنگشو پایین اورد، و متعجب به آیرا که به پایین ماتش برده بود، نگاه کرد...

 *ناگهان بدنم شروع به لرزیدن کرد، پاهام سست شدن و دیگه نتونستم بایستم و روی زمین افتادم،
از تصور اینکه اون اوضاع رو من درست کرده بودم،
دلم میخواست زمین شکاف بخوره و منو درون خودش فرو ببره،...
هاجیمه بهم نزدیک شد : نترس، قوی باش، برای اینکه قوی بشی باید ترس رو از خودت دور کنی!
* به دِن نگاه کردم که بازوشو گرفته بود، با اینکه فکر میکردم موجود مقاومیه هنوز نقطه ضعفهایی داشت، مشخص بود که اگه قضیه ترمیم استخوانهاش باشه قضیه فرق میکنه، انگار اون قدرت ترمیم فقط توی بافتهای گوشتیه بدنشه،...به آیرا نگاه کردم،... با اینکه داشت درد بالشو تحمل میکرد،... به سختی از جا بلند شد،... اومینا سنسی خواست کمکش کنه اما اونو پس زد و طرفم آمد... با عصبانیت توی چشمام خیره شد... یکباره سیلیه محکمی توی صورتم زد ... دستشو بلند کرد تا دوباره بزنه که هاجیمه دستشو گرفت ... آیرا ناگاه مشتشو تو صورت هاجیمه کوبید و خشمگین فریاد کشید : اینا همش به خاطره توئه ... اگه تو اسیر شدن رای به دست گارا رو پنهون نمیکردی! ... 

H - تو هم مثل من دستور رای رو حس کردی خواست به ناکا آموزش بدیم ... مطمئنم خودت هم حس کردی دچار مشکل شده ... چرا برای گفتن موضوعی که همه میدونیم به خودم زحمت میدادم ...از طرفی این معموله که کسی که خودش مقصره اصلیه دیگران رو متهم کنه! ... خوشبختانه اینجا شاهد هم داریم ...مگه نه دِن !

*دن متعجب به من و آیرا نگاه کرد: ها !

a - تو حتی وقتی ازت تقاضای کمک کردم چرا اینقدر طولش دادی؟

H - باور تقاضای کمک اون هم از تو عجیب بود!

*اومینا سنسی که بالای سر ساکورا نشسته بود و اشک میریخت، ملتمسانه گفت : خواهش میکنم ... شماها هم خدا هستین ...به پسرم کمک کنید ...
به ساکورا نگاه کردم که اومینا-سنسی دکمه های پیراهنشو باز کرده بود و در حالیکه گریه میکرد، داشت بهش تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی میداد،
اما حالت ساکورا طوری بود انگار آروم خوابیده باشه،...به هاجیمه نگاه کردم،
کنارم نشست و دستشو روی سرم گذاشت : 
خودتو سرزنش نکن ، ما میفهمیم که اون تو نبودی!... مطمئنم خودت بهتر از همه میتونی اوضاع رو جمع و جور کنی
*با عجله سمت ساکورا رفتم،...از گوشت داخل دهانم با دندونم زخم کردم ، 
و کمی خون که توی دهانم جمع شد،
اومینا-سنسی رو کنار زدم و دهانمو روی دهان ساکورا گذاشتم و با دستم دهانشو باز کردم ، خونمو داخل دهنش ریختم و گلوشو ماساژ دادم، تا پایین بره، و با گریه گفتم: متاسفم، ...منو ببخش ساکورا، 
لطفا برگرد، خواهش میکنم بخورش ...
*اومینا-سنسی که تازه به خودش اومده بود، خواست منو از ساکورا دور کنه ،‌که آیرا جلوشو گرفت، 
سرمو که عقب بردم، خون از کنار دهان ساکورا بیرون اومد،
باید حدسشو میزدم که نتونه در اون وضعیت از گلوش پایین بره 
دستامو جلوی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع به گریه کردم،
صدای ساکورا توی گوشم پیچیپد: ((من همیشه دوستت میمونم))
*و لبخند مهربون آخری که بهم زد، جلوی چشمم اومد
* ناگهان با صدای ناله آیرا دستهامو از جلوی صورتم کنار بردم،
هاجیمه بال آیرا رو جا انداخت و گفت : اگه کمتر ازشون استفاده کنی، زودتر خوب میشه!

*آیرا با حالتی عصبی گفت : کی کمک تو رو خواست!
*هاجیمه سمت دن رفت، دستش رو یه بررسی کرد، بعد با دست سرِ شونه اش زد، که نشون بده حالش خوبه،...بعد به من و ساکورا نگاه کرد،
میدونستم با اینکه میگفت دوستی نداره، اما با ساکورا رابطه خوبی داشت،... اون روز توی معبد دیدم که چطور دلتنگش شده بودن... اما هاجیمه کسی‌ نبود که بذاره اندوهشو کسی‌ ببینه، ... با بغض گفتم : نمیتونم... متاسفم ... من قدرت رای رو ندارم...

آیرا سرم فریاد کشید : تو یه موجود بدبختی ... اگه ساکورا بمیره رای هم ضعیف میشه ... تو یه بیعرضه بیمصرفی

*یکمرتبه دن با خشم فریاد زد : کافیه دست از تحقیر کردن ناکا بردار با این کارت نیروشو غیر قابل کنترل کردی!

*هاجیمه کنار ساکورا نشست دستشو روی قلب ساکورا گذاشت و بعد از کمی مکث گفت : رای ازت میخوام به ساکورا کمک کنی تا به زندگی برگرده ... 

*بعد رو به اومینا - سنسی گفت : صبر کنید اگه رای در شرایط خوبی باشه بدون شک کمکش میکنه ... اون ارتباطشو با ما قطع کرده تا گارا نتونه نیروهای ما رو تسخیر کنه ... اما امیدوارم صدای درونیه ما رو حس کنه.

*آیرا با پوزخند گفت : موضوع چیه تو و رای تازگیا رابطه تون خوب شده! ... فکر میکردم ازش خوشت نمیاد!

*سرمو روی شونه ساکورا گذاشتم و آهسته که کسی نشنوه گفتم : دوستت دارم... 
سرمو بالا‌ که گرفتم هاجیمه رفته‌ بود،
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 34

قسمت 119 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا -  a = آیرا - H = هاجیمه

*ساکورا در حالیکه توی چشمهام نگاه میکرد و به سختی نفس میکشید، دستهاشو روی دستم گذاشت،
فشار دستمو که روی گلوش بیشتر کردم،
اشکهاش از گوشه چشمهاش روی دستم ریخت،
بهم لبخندی زد و کم کم چشمهاشو بست،
ناگاه صدای فریاد زنی رو شنیدم : پسرمو ول کن، شیطان کثیف
*برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اومینا-سنسی رو که با یه تفنگ بهم نشونه رفته بود دیدم،
بلند خندیدم و با صدای ترسناکی گفتم: منو میخوای با این چیزا بترسونی؟
*اما صدای خرد شدن استخوانهای گردن ساکورا رو شنیدم ،... نه ! نه ! ... این من نیستم ... نجاتم بدین... گردن ساکورا رو رها کردم ، بدنش روی زمین افتاد،سریع سمت اومینا- سنسی حمله کردم،
از دستام توده ای ابر غلیظ سیاه رنگ خارج شد،...خودم هم از داشتن همچین  نیرویی تعجب کردم،
اومینا-سنسی جیغ کشید و تفنگو دو دسته گرفت و چند تا تیر به سمتم شلیک کرد، 
اما تیرها از بدنم عبور کردند،...واقعا تبدیل به یه هیولای غیر قابل کنترل شدم!،
*آیرا فریاد زد: کیجا، هاجیمه، کجایید لعنتیا!!!... 
*که ناگهان حس کردم کسی از پشت  بالهامو  با زنجیر بست ، 
کلاغها رو ظاهر کردم و به سمتش فرستادم، اما جاخالی داد و با یه حرکت زنجیرش اونها رو ازبین برد، باورم  نمیشد، ... اون شخص ترسناک هاجیمه است!...،
با چهره ای خشمگین و چشمان قرمز رنگش و دوبال بزرگ سفید روی شونه هاش و چندین زنجیر ، که دستش داشت...سمتم اومد،... آیرا گفته بود اون از بالهاش به ندرت استفاده میکنه ...! بالهاش شکل خوفناک تری رو ایجاد کرده بودن!
...عکس العملهاش اینقدر سریع بود که نمی تونستم گاهی حرکت کنم،... ولی دارم باهاش میجنگم!... با بالهای بسته ...بدون قدرت بالهام ، از قدرتم خیلی کم شد،
آیرا با صدایی بلند گفت: کیجا کجاست؟ هاجیمه!
-H-  نمیاد،... نگران نباش خودم از پسش برمیام
*با خودم گفتم: منظورشون منم، یعنی من  اینقدر ترسناک شدم!؟
...یاد حرفهای رای افتادم که بهم گفت:( نیروی  شیطانیه من و گارا یکی هستن، اما  مال من قابل کنترلِ کاری کن ازت اطاعت کنه)
*برای همین قبل  از اینکه ابر غلیظی که اطرافمو گرفته بود، سمت هاجیمه بفرستم، فریاد زدم: فرمان میدم از من اطاعت کنی...به عنوان جانشین خدای والا بهت دستور میدم نیروی شیطانیه گارا رو را کن و جنگو تمومش کن... خواهش میکنم... لطفا بسه.
*صدایی شنیدم که گفت: ولی من تحمل اینکه مسخره بشم رو ندارم، ... تو انتخاب شدی ... بذار نابودشون کنم!... تا بیش از این تحقیر نشی سرور من.

-n- اونا دوستای منم، مسخره ام نمیکنن، پس التماست میکنم ازم اطاعت کن!... نمیخوام آسیبی بهشون بزنم.
 *و با گریه ادامه دادم : به خاطر رای، اونا دوستهای رای هم هستن... تو باید گوش به فرمان من باشی!
*ناگهان بالهایم محو شدن و زنجیرهای هاجیمه که روی بالهام بود روی زمین ریختند سپس ناپدید شدن،...گرما و آتشی که از درونم زبانه میکشید سرد شد... هاجیمه هم بالهاشو بست، و روبروم روی زمین ایستاد، ...اومینا- سنسی، سمت ساکورا دوید و در حالی که با گریه اسم ساکورا رو صدا میزد...تکونش داد،
به آیرا که یه بالش از بدنش آویزان بود... نگاه کردم،
حال دِن هم بهتر از بقیه نبود... دستامو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم : متاسفم ... متاسفم ... من یه هیولام... میخواین منو بکشین؟!

*اومینا - سنسی در حالیکه صورتش از اشکهایش خیس بود،... سمت تفنگش دوید ... آن را از زمین برداشت و با صدایی پر از نفرت گفت : تو تنها فرزندمو ازم گرفتی ... رای هم اینجا نیست تا اونو بهم برگردونه!... باید بمیری تو فقط یه هیولایی...

*تمام بدنمو عرق سرد گرفت ... هیچ شکی توی چشماش نداشت، ... اگه یاکی اینجا بود ، اون چی؟ ... کمکم میکرد؟... آیا میپذیرفت بمیرم ... یعنی واقعا دیگه انسان نیستم!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 35

قسمت 118 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا - a = آیرا 

*دیگه از شنیدن اینکه ضعیفی ، و تو انتخاب هسته نفرتت برای قدرتت اشتباه کردی، خسته شدم و 
به اندازه ای عصبانی شدم، که حس کردم نیرویی از درونم کنترلم میکنه، برای همین
 فریاد زدم شخصی که من انتخاب کردم مورد تایید خدای برتر شما هم بود،
اگه انتخاب اشتباهی بود باید منصرفم میکرد،...
من ضعیف نیستم، من تجسم شیطانم ...شیطانی من تو  
وجود هر موجودی از حیوان گرفته تا آدمیزاد نفوذ میکنه و از درون فاسدش میکنه،...
کلمه ضعیف برای من به کار برده نمیشه،...هر که به من بگه ضعیف دچار خشم من میشه، 
کسی قدرت مقابله با منو نداره!... 
*ناگهان متوجه شدم که دِن سمتم اومد : آروم باش ناکا!... خودتو کنترل کن... تو داری تبدیل میشی، به شیطان،...الان خیلی زوده،... اگه الان تسخیرت کنه دیگه نمیتونی جلوشو بگیری،...من قبولت دارم، مطمئنم تو از کسی که به قدرتت معرفی کردی بینهایت متنفری،...
ولی یه نگاه به خودت بنداز داری تغییر شکل میدی، اجازه نده جای تو تصمیم بگیره،
اما همینکه بهم نزدیک شد، دستشو از ساعد محکم گرفتم و پشت کمرش پیچوندم و به عقب خمش کردم، با دست دیگه ام موهاشو به عقب کشیدم،... قدرت زیادی از درونم شعله میکشید...
سرمو نزدیک گلوش‌ که اوردم،
آیرا با صدای بلندی گفت: این کارو نکن ناکا اگه از گلو خفش کنی، ... حتما میمیره، 
حق با توئه نفرت تو خیلی قدرتمنده،...اگه به چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم،
حالا دِن رو بذار بره 
*با صدای بلندی خندیدم و گفتم: هرگز جون کسی برای یه شیطان ارزش نداره،
*دِن توی چشمهام نگاه کرد: ناکا!
*خواستم گلوشو پاره کنم،...که آیرا بهم حمله کرد،
خودم هم باورم نمیشد اینقدر قدرتم زیاد شده که حتی آیرا هم جلودارم نیست،
دن رو رها کردم ، و بلافاصله یکی از بالهای آیرا رو گرفتم و به سمت بالا کشیدم صدای شکستن استخوان بالش رو همزمان با ناله اش شنیدم،...و به سمتی پرتابش کردم،‌...سعی کرد با یه بال سالمش به هوا بلند بشه اما نتونست،... * ای دروغگو اون قدرت پرواز بدون بالهاشو نداشت... حالا به خاطر دست کم گرفتنم میشد پشیمونی رو تو چشماش دید...
سمتش رفتم و با بال سالمش از روی زمین بلندش کردم،
به خاطر دردی که میکشید نمیتونست از نیروش به خوبی برای دور کردنم استفاده کنه،
همینکه خواستم بال دیگه اش هم بشکنم ،‌
بارانی از شکوفه روی سرم بارید،...به پشت سرم نگاه کردم و ساکورا رو دیدم،
*آیرا فریاد زد: ساکورا برگرد اتاقت
- s- ناکا دیوونه شدی؟!...به خودت بیا ما دشمنات نیستیم،
*سمتش رفتم و با دستم گردنشو گرفتم و گفتم : شاخه ٔ شکننده،... دیگه اجازه تحقیر شدنمو به کسی نمیدم...

*نه من اینو نمیخواستم ... من نمیخوام به اونا آسیبی بزنم خواهش میکنم بسه ... .من هنوز بچه ام ... من بزرگ نشدم نمیتونم این قدرتو داشته باشم ، نمیخوام اهریمن باشم ...لطفا تمومش کن*
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 21

قسمت 117 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا  a = آیرا 

*-باز که زانوی غم بغل کردی!
*به آیرا که بال زنان ، کنارم نشست نگاه کردم،
 لبخند زدم و پرهاشو نوازش کردم و گفتم: چقدر نرمه!
-a- واقعا؟!، خب من فقط دستم به نوک تیزشون میرسه، به خودشون دست نزدم
 تو هم بالهاتو باز کن، من بالهای تو رو لمس کنم!
*بالهامو باز کردم و آیرا روشون دست کشید و‌ گفت: آره، نرمه...پرهای عقاب بایدم اینقدر نرم باشه ... تا حالا به فکر لمسشون نبودم!
-n- آیرا؟
-a- اوم!
-n- تو همیشه از بالهات استفاده میکنی؟!...هیچوقت ندیدم که بدون اونها پرواز کنی!
 اما کیجا و رای... یا حتی ساکورا رو دیدم بدون باز کردن بالهاشون هم میتونن!
-a- منم میتونم ولی ترجیح میدم با بالهام پرواز کنم هم بیشتر کیف میکنم، هم مخوفتر به نظر میام...
هاجیمه هم که ترجیح میده اصلا بازشون نکنه،... اون میگه خرگوش بالدار مثه یه کُپه خار رو هواست... اما حالا که بهش فکر میکنم ... 
یاکی هم، کم دیدم ازشون استفاده کنه، ... شاید اونا فرم انسانیشونو بیشتر دوست دارن
-n- همه ٔ کسایی که تا به حال دیدم، جز ظاهر انسانیشون، فرم دیگه ای هم داشتن و قدرت خاصی داشتن ...حتی ساکورا ،
اما دِن به نظر میاد فقط یه انسان با قدرت بازیابیه بدنشه!
- a- دِن یه اسب نقره ایه!
- n-  چی؟!
-a- اینکه دقیقا چه قدرتی داره رو نمیدونم، اما خیلی وفاداره،...اگه بدنشو در اختیارت گذاشته مطمئن باش تا آخر هم نظرش تغییر نمیکنه
-n- چرا این کارو میکنه؟!
- a-مشخصه ، چون این خواسته رایِ...راستی این چند وقت حسابی تو پروازت پیشرفت کردی، اگه مایل باشی از فردا میتونی هاجیمه یا کیجا رو برای ادامه آموزشات انتخاب کنی!

...در مورد قدرت نفرت نیروت با کیجا حرف بزن،...اون حتما راه چاره ای براش پیدا میکنه!
-n- که اینطور ... ساکورا چی ؟

-a- اون فعلا نمیتونه

-n- پس ترجیح میدم از فردا برم خونه هاجیمه
-a- باشه، ...سعی کن این مدت ازش چیزی یاد بگیری،
چون بین ماها اون از همه بیشتر علاقه خاصی به بازی با دخترها داره، 
حواست بهش جمع باشه، وقتت رو با موضوعات بیهوده ، تلف نکنه... وقتی دیدمش درباره اینکه چرا اتفاقات معبد رو پنهون کرده میپرسم... میخوام توضیحشو بشنوم ... اگه به ما درباره اسیر شدن رای به دست گارا میگفت این مدت دست رو دست نمیداشتیم

-n- میتونم قبل رفتن ساکورا رو ببینم؟
*آیرا، مکثی کرد بعد از جا بلند شد : بیا بریم پیش ساکورا... اما بعد از انجام تمرینات 
-n- حالش چطوره؟
-a- حقیقتش دو روز دیگه میخوایم براش تولد بگیریم ،
 ولی خیلی نگرانشم... بدیه حالش به خاطر زخمی که کیجا بهش زد نیست ... همه ما مطلعیم که ساکورا گنجینه رایه ... اونا رابطه مستقیمی باهم دارن ... حدس میزنم رای در وضعیت خوبی نیست که ساکورا هم تحت تاثیر قرار داده... با این حال احتمالا از دیدنت خوشحال بشه ...
بیا تو هم مثل اوندفعه یه امتحانی بکن!
*همراه آیرا پرواز کردیم ... سعی میکردم حواسمو به حرفهای آیرا جمع کنم تا تمام نکاتو یاد بگیرم... اما بیش از حد دلواپس رای بودم... وقتی به خونه برگشتیم،
دِن ، جلو اومد : ساکورا تازه خوابیده... آیرا بهتر نیست به مادرش بگی بیاد دیدنش خودت گفتی دکتره

-a- متاسفانه اداره آکادمی وقت آزادی براش نذاشته ... از طرفی نمیخوام نگرانش کنم
* سریع بالهامو بستم و آرام وارد اتاق ساکورا شدم و نگاهش کردم، 
بعد دستشو گرفتم و از نیروم خواستم آفات درختان اطراف از بین ببره،...اما نیروم خیلی ضعیفتر از قبل عمل کرد،...و نور خیلی زود محو شد...با تعجب به آیرا نگاه کردم،...آیرا به من اشاره کرد تا از اتاق بیام بیرون
-a- بیفایدست نیروت چون فرد اشتباهی رو برای نفرت انتخاب کردی، ... ضعیفتر شده!... این مسئله باید هر چه سریعتر حل بشه.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 33

قسمت 116 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - a = آیرا 

*از وقتی وارد آکادمی شکوفه شدم تا حالا اتفاقات زیادی برام افتاده،
با افراد زیادی آشنا شدم اما از همه بیشتر کنار یکی از آنها برای مدت طولانی تری زندگی کردم،
رای برام اگه عشق نبود، اما مفهوم زندگی رو کنار اون فهمیدم،
هر وقت غمگین بودم با لبخندش شاد میشدم و همیشه کنارم بود،
حتی وقتی به کلاس های آکادمی میرفتم اولین کسی بود که بعد از کلاس به استقبالم می اومد، ... 
شاید دختر پسرهای کلاس همچین رابطه ٔ عمیقی رو اسمشو عشق میذاشتن،... اونا فکر میکردن بعد از اتفاقی که در مسابقه روز عشق افتاد من و ایسامو (اسمی که رای با تغییر ظاهرش خودشو به عنوان یکی از شاگردان معرفی کرد) دلباخته هم شدیم و به من حسودی میکردند... اما من بهتر از هر کسِ دیگه ای میدونم«رای» برای من مثل یکی از اعضای خانواده ام بود،
برای مدتی که فکر میکردم ناچارم کنارش زندگی کنم ، دائم اذیتش کردم ولی
اون فقط تحمل میکرد، مهربونی هاش ، خنده هاش، و شیطنت هاش رو دوست داشتم،
همیشه عین یه بچه روباهِ شیطون سرحال و شاد بود،
لحظات شاد و غم بسیاری کنار هم بودیم،
بار اولی که دیدمش با احساس شرمندگی که ازش پیدا کردم،
آرزو کردم دیگه نبینمش، اما اتفاقاتی برام پیش اومد که برام اینقدر عزیز شد،
که خودم هم ، حتی حسی که نسبت بهش داشتمو با عشق اشتباه گرفتم،
اما علاقه ام به رای با همه متفاوته،
همیشه با دیدنش نفسم توی سینه ام حبس میشد،
شکوفه‌های سفید، معبد عشق ابدی،
و گوشها و دم قشنگش رو نمیتونم فراموش کنم،
گاهی اوقات هنوز صداش توی گوشمه،
...نباید اون روز تنهاش میذاشتم و با هاجیمه میرفتم
اگه بلد بودم از نیروم درست استفاده کنم، حتما مانع از این میشدم که اسیر گارا بشه،
دستمو روی قلبم گذاشتم، اشک توی چشمهام جمع شد، کیجا به من گفت، قلب من عجیبه‌ که جا برای همه توش هست،
اما من نمیتونم کسایی رو که بهم خوبی میکنن رو تو قلبم راه ندم،
درِ قلب من به روی همه بازه،
اما مطمئنم که فقط عشق یه نفر داخلشه،
از اینکه اینجا هم ساحل دریاچه داره، خوشحالم،
شبها شاید تنها به آسمون شب و ستاره هاش نگاه میکنم، اما همیشه اون شبهایی که کنار یاکی به آسمون نگاه میکردم، یادم میمونه،
اینکه همزمان از هردوشون دور افتادم، خیلی سخت بود،
من نتونستم تو جشن روز عشق ...به عشقم اعتراف کنم، اما اگه یاکی الان اینجا بودی،
و امشب، اون روز بود برابر همه میگفتم که عاشقتم یاکی،
برگرد پیشم، برگردید پیشم، واقعا هردوتون برام ارزشمند و عزیز هستین،
هرگز نمیتونم، فراموشتون کنم،
شادترین لحظات عمرمو کنار شما گذروندم،
میخوام این لحظات بازم برام تکرار بشن، 
رای، خواهش میکنم برام صبر کن ،نجاتت میدم.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 20

قسمت 115 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا - a = آیرا - d = دِن

*با صدای خشمگین آیرا روبروی خشکم زد : تو دختر بی ادبی هستی... رای و بقیه بیش از حد لوست کردن... برای رفتن باید از من اجازه میگرفتی ، به هر حال فردا صبح برای آموزش و تمرین زودتر از خواب بیدار شو... حالا برو.

*در حالیکه به خودم میلرزیدم از اتاق بیرون آمدم ، بغض گلومو گرفته بود که یک مرتبه چهره نگران دن و ساکورا رو در برابرم دیدم ...ساکورا پرسید : خوبی؟
دن جلوتر آمد : روبه راهی ناکا؟

*به یه آغوش گرم نیار دارم اما کدوم یکی رو انتخاب کنم؟!... وقتی به این فکر میکنم که هر دو ازم تقاضای ازدواج کردن و به هر دو جواب رد دادم در قلبم احساس سنگینی میکنم...باید بگذرم ...ناچام تا دوباره دیدن یاکی صبر کنم ، باید در نبودش دوام بیارم ...

*سرمو پایین انداختم و تا وقتی داخل اتاق رفتم نگاهشون نکردم... خودموروی تخت انداختم و بلاقاصله خوابم برد... فردا آیرا منو برای اینکه با بالهای واشی تمرین پرواز کنم، به یه نقطه بلند برد، بعد بالهای خودشو باز کرد،
و از منم خواست تا بالهامو باز کنم، 
بعد از پشت دستهامو گرفت و به هوا بلندم‌ کرد یه مقدار که چرخ زد گفت: میخوام رهات کنم ، جز به باز نگه داشتن بالهات به هیچی دیگه فکر نکن،...نترس اگه نتونستی خودم میگیرمت،

n- این مسخرس

a- چی مسخرس؟
n- اینکه یه آدم بال داشته باشه... مضحکه... وقتی اولین بار بالهای یاکی رو آرزوم کردم کاش منم بال داشتم ولی حالا... 

a - اما به نظر من اگه نتونی باهاشون پرواز کنی مضحکتره
*بعد دستهامو ول کرد ولی به اولین چیزی که فکر کردم ، این بود که چرا من باید بال داشته‌باشم؟! ... چرا نباید زندگی ای عادی داشته باشم!،
*ناگاه صدای آیرا رو شنیدم که گفت: چیکار میکنی؟؟؟ ... بال بزن ناکا، هی ناکا داری میری پایین ،
*اما بعد دائم تصویر رای بود که به ذهنم میومد،...
آیرا با عجله سمتم اومد : بیخیالش شو ، تو این کاره نیستی
*با نا امیدی گفتم: آیرا... رای!
-a-  چی؟!
- n- حس کردم، دیدمش!...چند وقته تصورش تو ذهنم میاد... حتی حالا
*آیرا یکباره رهایم کرد و سرجاش توی آسمون وایساد، ...سعی کردم بالهامو تکون بدم، ...
اما وقتی دیدم نمیتونم، با درماندگی فریاد زدم آیرا کمکم کن!
آیرا به سرعت به سمتم پرواز کرد و دستامو گرفت و روی یه صخره نشوند،... برای لحظه ای به آسمان خیره شد و ناگهان کلاغها در اطرافمان ظاهر شدند...
بعد کلاغ ها رو به سمتی فرستاد،از روی صخره بلند شدم و روبه آیرا گفتم: موضوع چیه ؟!...چیزی حس کردی؟
* آیرا با نگرانی نگاهم کرد: امیدوارم اشتباه کرده باشم،...کلاغ ها رو فرستادم، خبر بیارن!
-n-درمورده رایه ؟!...حسش میکنی ؟ ...حالش خوبه؟
-a- ناکا اگه واقعیت داشته باشه تو باید زودتر آمادگیه لازم رو بدست بیاری، 
چون همه ٔما به کمکت نیاز داریم!
* گوشه ٔ لباسشو چسبیدمو گفتم: خواهش میکنم بگو کجاست؟! ‌، میتونی یاکی رو هم حس کنی؟!
*آیرا بغلم گرفت : آروم باش ناکا، نه یاکی رو حس نکردم،...فقط وقتی دربارش بهم گفتی یه لحظه یه نیروی ضعیف از «رای » حس کردم...حدس میزنم به خاطر تو این اتفاق افتاد!
- n- رای کجاست آیرا!
-a- اسیرِ گارا شده
-n- زنده ست؟
- a- آره...چون مطمئنم اگه مرده بود، وضع ما هم خیلی وخیم بود...ببینم تو میدونستی!

n - وقتی برای با گارا میجنگید ، هاجیمه منو با خودش به خونه اش برد... مدتی پیش هم یه تصویر واقعی از رای و گارا دیدم ... انگار دنبال به دست اوردن نیروی ویژه ای از رای بود.
*وقتی کلاغهای آیرا برگشتن، آیرا با ناراحتی گفت: کلاغ ها نتونستن از موانع گارا‌ عبور کنن!
*با بغض گفتم: پس خودت برو، از بقیه کمک بگیر!
-a- وقتی موانع فعال باشن حتی نیروی حس درونیه ما هم بیفایده میشه،
تنها راهش اینه که از داخل نفوذ کنی و «رای» رو نجات بدی!
- n- اما تا من مهارت لازم رو بدست بیارم، زمان زیادی لازمه
-a- چاره ای نیست باید تمریناتت رو بیشتر کنی
-n- گارا ، چرا رای رو اسیر کرده، ممکنه بکشش ؟!
- a- تا زمانیکه‌ بتونه از روحش برای اهداف خودش استفاده کنه، 
با زور شکنجه‌ ممکنه مجبورش به اطاعت کنه!... متاسفانه هیچ یک از ما درک درستی از گارا نداریم ... گارا هرگز با ما رودررو نشده...پس جز گفته هایی که دربارش شنیدیم از قدرتهاش و حتی هدفش بیخبریم!...

... وقتی ساکورا بچه بود شاهد مبارزه رای و گارا بودیم ... رای ، ساکورا رو نجات داد و گارا رو دیگه کسی ندید ...با اینهمه برام از همه بیشتر عجیبه که چطور گارا تونسته رای رو اسیرش کنه؟!
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 17

قسمت 114 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا - a = آیرا - d = دِن

*به خونه آیرا  که رسیدیم آیرا دست ساکورا رو گرفت : وایسا کارت دارم،
جواب مادرت با من ،...حالا لباسات رو عوض کن، درسته زخمت ترمیم شده ، اما امشب اینجا میمونی.
-s- آیرا، الان مهمون داری ، اگه واجب نیست، بازم وقت هست بذار بعداً میام ..‌.
*آیرا دوباره نگاهی به لباس خونی ساکورا کرد : تو یه شب با این دختر شیطانی بودی، شانی اوردی تا حالا نخوردتت ...حق بده که نگرانت باشم،
*فوری فهمیدم منظورش چیه، پس گفتم: من دِن رو دیدم، گفت که زودتر از ما،...میاد خونه ٔ تو.
-a- ها! ...که اینطور!
*ساکورا با تعجب گفت: چی؟!
*آیرا با خوشحالی گفت: اما این دلیل نمیشه که من کاری که میخوامو نکنم،
*بعد دست ساکورا رو گرفت و با خودش داخل اتاق برد...چند لحظه بعد صدای ساکورا که تکرار میکرد، نکن، آیرا، بسه، نکن ، ...رو شنیدم
*دیگه نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم، یواش گوشه در رو کنار دادم، 
و ساکورا رو لخت روی زمین دیدم که آیرا داشت به بدنش دست میکشید،
ساکورا داد زد: بس کن آیرا، همه جام سالمه، اصلا زخمی نشدم حتی خراش هم برنداشتم، اگه لازمم نداری،...بذار برم! 
-a-باور نمیکنم اون دختره بهت دست نزده باشه، باید خودم مطمئن بشم
-s- تا حالا صدبار بازرسیم کردی، حتی تارهای موهامم شمردی، من خوبم...
بدنم یخ کرد آیرا، بذار بلند بشم دیگه!
*آیرا شورت ساکورا رو که پایین کشید، جیغ کوتاهی کشیدم و بلافاصله درو بستم،
...خواستم از جا بلند بشم که یکمرتبه صدای زنگ در رو شنیدم، سریع دکمه آیفون رو زدم با عجله از اتاق بیرون زدم و به استقبالش رفتم و 
با دیدن دِن از خوشحالی گفتم : تو از ما دیرتر رسیدی... 
*دِن خندید و گفت: نیومده صاحبخونه شدی، آیرا کجاست؟!
-n- یه مقدار سرش شلوغه، بیا تو! 
*آیرا در حالیکه به اطراف دهانش دست میکشید ، بلافاصله از اتاق بیرون اومد و رو به دِن گفت: خوش اومدی!
*ساکورا هم با یوکاتایی(نوعی لباس سنتی) که آیرا بهش داده بود بیرون اومد، و به دِن سلام کرد،
... با این فرض که دیدار اولشون با هم بود، ولی باز هم رفتارشون خشک تر از تصورم آمد ...موقع عصرونه آیرا دستمو گرفت : امشب با من بیا حموم سرباز ...تو محوطه پشتی خونه، تا ازکلاغ ها بخوام ازت اطاعت کنن... به ساکورا و دن نگاه کردم ... اما هیچکدوم واکنشی نشون ندادند برای همین 
حرفشو جدی نگرفتم، ... اما بعد از خوابیدن دن و ساکورا... آیرا منو با خودش به حمام برد، 
و  تاجی از گل روی سرم گذاشت و در گوشم کلمات نامفهومی زمزمه کرد و بعد گفت: خب حالا چشمهاتو ببند،...با اِکراه چشمهامو بستم ... وقتی همه صداهای اطرافم قطع شد کمی ترسیدم،...و یکباره چشامو باز کردم، ولی متوجه شدم توی تخت آیرا بودم،
دستشو روی بازوم گذاشت : حالا کلاغها به فرمانت هستن!
*از تخت بیرون جَستم ، بهش احترام گذاشتم و گفتم‌: ممنون... پس من دیگه میرم به اتاقم.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 35

قسمت 113 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا - k = کیجا

*یکمرتبه با صدای ترمز ماشینی روی پل ، توجهم به سمت دیگه پل جمع شد ... کیجا دستش رو که ریسمان ارغوانی را در آن داشت پایین آورد : نور غروب خورشید طوری در چشمانم بازتاب داشت که راننده رو خوب نمیدیدم ،  ... شخصی که از ماشین پیاده شد رای به نظرم رسید ، لباسهای شیکی به تن داشت ... موهاش زیر نور خورشید به خیالم آمد که درخشید ... کمی کنار ماشین مکث کرد و بعد با حالتی عصبی به ماشین تکیه داد ، سری تکان داد و دستش را در طول لبه ماشین گذاشت و روی سقف با انگشتانش ضرب گرفت ... بی اختیار سمتش دویدم و بغلش گرفتم و با گریه گفتم : رای! ... تو حالت خوبه ... خداروشکر ! 

*ولی چند لحظه گذشت و هیچ واکنشی نشان نداد ... عطر تُند تنش بوی رای رو نداشت ، سر بالا کردم و با چهره متعجب آیرا مواجه شدم... آیرا لبخندی خشک زد : متاسفم که من رای نیستم 

*از آیرا فاصله گرفتم ... آیرا خواست دستمو بگیره که کیجا با صدای بلندی گفت : چه خوب!  که اینجایی ...حالا این پسره کله شق رو با خودت ببر.

*با اومدن کیجا سمتم ... ناگاه ساکورا منو عقب کشید، آیرا رو به کیجا گفت: برای مشاجره نیومدم ... پس مدتی که ناکا پیشته خوب آموزشش بده، ...آموزش من و ساکورا  باشه بعد از تو!
*کیجا دست به سینه ایستاد : خوشحالم که درک میکنی ... بسیار خوب ، همین کارو میکنیم
*آیرا رو به ساکورا گفت: احمق، از نیروت در برابر یه خدا میخواستی استفاده کنی؟! 
-s- اون شروع کرد!
-a- کیجا همیشه صلح طلبه ... پس لابد تو عصبانیش کردی! ... تا حالا ندیده بودم چشماش به رنگ قرمز دراد ... در این حالت اگه باهاش مبارزه میکردی بدون استثنا میکشتت.
-s- چرا آیرا!... کیجا مقامش از تو پایینتره ولی در برابرش کوتاه میای؟!

-a- من بهش اعتماد دارم ... لطفا ناکا رو رها کن. 

-s- مسئله اعتماد نیست ، چرا میذاری بهت دستور بده؟!

-a- چون تو متوجه وخامت زخمی که بهت زده نیستی ... حتما برای این رفتارش دلیلی داره ، پس تا از این وحشی تر نشده از ناکا فاصله بگیر.

*نگران به خونی که از زیر ساعد دست ساکورا که روی شکمش گذاشته بود نگاه کردم : ساکورا ؟ ... تو خوبی !

*ساکورا حیرت زده گفت : چطور ممکنه اما من هیچ دردی حس نمیکنم!... 
*کیجا دستش رو به طرفم اورد: بیا‌ بریم

*با صدای بلندی داد کشیدم : چرا ساکورا رو زخمی کردی ؟! ... چرااا؟

*آیرا ناگاه ساکورا رو سمت خودش کشید : ناکا رو ببر... من مراقب ساکورا هستم

*و رو به من کرد: باهاش برو ... زودباش.

*ساکورا با عصبانیت گفت : من اجازه نمیدم ، ... 

*آیرا صداس بلندی گفت : برو داخل ماشین منتظر شو ... مادرت خیلی دلواپسته ... میخوام زنده ببینتت.

*رو به ساکورا لبخند زدم و گفتم : ساکورا من خودم تصمیم میگیرم کجا برم ، پس لطفا نگران نباش 

*ساکورا دندان قروچه ای کرد و در حالیکه تمام حواسش به من بود طرف ماشین رفت و سوار شد .
*سرمو پایین انداختم طوری که صورت کیجا رو نبینم، وقتی خواست دستمو بگیره ،
دستمو عقب کشیدم و‌ آهسته‌گفتم: ازت متنفرم ،....
و یکباره فریاد زدم: ازت متنفرم ، .... خیلی رقت انگیزی که با ضعیفتر از خودت با خشونت رفتار میکنی... و ...

k - و ...؟!

n- و ...هرچقدر هم فکر کنم که برادرم کِی نیستی نمیتونم ،... من حست میکنم، این فقط شباهت نمیتونه باشه ، ولی از طرفی هم امکان نداره، خودش باشی،... تو خودت خواستی تا چهره واقعیت رو ببینم درسته؟...اما اگه میگی که اون نیستی، پس دیگه چهره اصلیتو نشونم نده ... وقتی میبینمت حالم بد میشه، نمیتونم تصور کنم که میخوام یه مدت رو با تو بگذرونم.

*آیرا حیرت زده پرسید : موضوع چیه؟!
*با اینکه دل خوشی از آیرا نداشتم ، رو به آیرا گفتم : لطفا اجازه بدین من همراه شما به خونتون بیام ، من حاضرم بمیرم ولی یه لحظه با این مرد نباشم.
*پشتمو به کیجا کردم و خواستم سمت ماشین برم که کیجا دستمو گرفت : به من پشت نکن ،... من بدون تو از اینجا نمیرم ... تو آکادمی همه میگن تو خودتو از بالای صخره انداختی و برای همین فکر میکنن مُردی... برای چی خواستی اینطور تصوری پیش بیاد؟

 n- من... من

k - کسی اینکارو کرد درسته؟ ... در نبود رای یکی مراقبت باشه که مسئولیت پذیر باشه
*آیرا خشمگین گفت : الان طعنه زدی؟! ...

*بلندتر گفتم : کافیه ...

* در سکوت متحیر به من خیره شدند... سرمو پایین انداختم ... دست کیجا رو در دستم فشردم ...

k - ناکا !!!

*حتی حس دستش هم به من دروغ نمیگفت، حالا بهتر میتونستم حسش کنم ... شاید چون بار اولی که دیدمش از نیروی رای درونم نداشتم در تشخیصش شک داشتم... با بغض به صورتش نگاه کردم : تو برادرم کِی هستی ... خودتی نه؟!... اگه اشتباهم کنم ، اما من کِی رو برای نفرت نیروم انتخاب کردم ... حس تنفرم برای این بود که تنهام گذاشت... ولی این حقیقت برای من هرگز تغییر نمیکنه که... که من همیشه دوستش دارم 

*آیرا سرش رو خاروندو گفت: نگو‌ که تو همچین خریتی کردی! ... برادرت  همون شخصیه که برای نفرت نیروت در نظر گرفتی! درست فهمیدم؟... حالا اون به کیجا شباهت داره؟!...رای چطور قبول کرد!
-
n-برای اینکه من هرگز از کسی متنفر نشدم
*کیجا دستش رو عقب کشید و برای چند لحظه سرجایش بیحرکت ایستاد ...

* آیرا خشمگینتر فریاد زد : حرف بزن کیجا  ، اینجا چه خبره؟... تو از همه چی خبر داری ها؟

*کیجا از ما دور شد : بهتره ناکا با تو باشه ... برای اتفاقی که افتاد عذر میخوام ...من دیگه میرم ...

*بعد بدون هیچ حرفی رفت ... و میان ابر رنگین کمانیش ناپدید شد، ...

ساکورا از ماشین پایین آمد ... بغلم گرفت... با گریه گفتم: معذرت میخوام ... من نتونستم اونو به چشم کیجا ببینم ، ... حتی اگه بخوام هم نمیتونم ، وقتی میبینمش به کِی فکر نکنم!

*آیرا با پوزخند گفت : پس اینطور که معلومه با مرگ رای همگی میمیریم ... بَه بَه چه آینده روشنی!

*بی مقدمه از آیرا پرسیدم : چند سالته؟

*آیرا بُهت زده نگاهم کرد: چرا یهو سنمو میپرسی!

*نگاهم رو به خورشید در حال غروب چرخوندمو گفتم : هاجیمه گفت همه خدایان سنی بیشتر از هزارسال دارن ... زمانی پدربزرگی داشتم که نود و سه سالش بود ... همیشه میخواست بیشتر عمر کنه و تلاش زیادی برای حفظ سلامتیش میکرد ولی تو نود و هفت سالگی مُرد ... مدتی که با رای بودم هرگز فکر نکردم چه سن زیادی داره! ... اون از زندگی کردن خسته به نظر میرسید ... برای یه نفر به عمر طولانی آرزوئه، اما از طرفی برای یه نفر دیگه تمام شدن عمرش براش آرزو شده!... جالب اینجاست که آیرا - سان شما هم از تموم شدن عمرتون بیزاری...

*آیرا شونه هاشو بالا انداخت : مهم نیست چند سال عمر کنی ، مهم اینه که عمرتو با چه کسایی گذروندی ... رای بعد از هزاران سال هنوز احساس تنهایی میکنه ، نه میتونه به آدما دل ببنده و نه بهشون اعتماد کنه ... چون هم ازشون خیانت دیده و هم اینکه عمر کوتاهی دارند ... اینا به کنار، اوضاع پیچیده تر از اونی شده که توقعش رو داشتم ...

*ناگاه با افتادن ساکورا روی زمین آیرا به ساکورا کمک کرد تا سوار ماشین بشه ... وقتی سمت خانه آیرا حرکت کردیم ... هوا تقریبا تاریک شده بود... نفس راحتی کشیدم و خوشحال بودم که به خانه آیرا برمیگردم چون دِن گفت اونجا منتظرمه ...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 35

قسمت 112 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا -  d = دِن - s = ساکورا

*میخواستم قبل از برگشتن ، پل مروارید رو دوباره ببینم برای همین به پل رفتم،
و از بالای اون به مناظر نگاه کردم، خواستم برگردم که به  بدن یه نفر خوردم، 
سرمو که‌ بالا کردم، ساکورا رو دیدم، تا اومدم برم عقب دستهاشو دور شونم حلقه کرد و منو به بدنش چسبوند و گفت: به جز نگران کردن دیگران کار دیگه ای هم بلدی؟
-n- چطور فهمیدی اینجام؟!
- s- این همون قدرت باده، ازش پرسیدم ، اون هم گفت اینجایی!
-n- ساکورا؟
-s- جانم
-n- تو هم فکر میکنی کسی تعقیبم میکنه؟
-s- نه، اگه کسی بود من میفهمیدم، مگه اینکه... سایه باشه
-n-سایه ست، ...دیدمش سراپا سیاه، با نقاب
- s- به آیرا میگم، اون با این افراد آشناییه بیشتری داره
-n- من یه مشکل بزرگ دیگه هم دارم!
-s- چه مشکلی؟
- n- کسی که من برای نفرت نیروم انتخاب کردم شباهت زیادی به کیجا داره!
-s- چی؟
-n-حالا چطور میتونم ازش متنفر باشم؟
-s- خودت داری میگی شباهت دارن... پس اون نیست، وقتی میبینیش به کیجا فقط فکر کن نه به اینکه شبیهه کیه!
*بعد عقب رفت و روبروم روی دو زانوش نشست و دستی روی سرم کشید و گفت: 
اینقدر برای مسائل پیش پا افتاده خودتو نگران نکن
*تو همین موقع کیجا با ابر رنگین کمانیش از سمت آسمان ظاهر شد و پیش ما آمد همان چهره ای را که اولین بار دیدمش داشت ، زیرلب غر غر کردم این تغییر قیافه برای چیه ؟! ... چرا دوباره به شکل قبلش برگشته!

s- امکانش هست اون از قدرتش برای نشون دادن هر چهره ای که مایله کسی ببینه استفاده کنه ... حتی اگه بخواد میتونه یه ظاهر هیولا رو نشون بده ... مثل وقتی که به الهه حیوان روحشون تبدیل میشن ... نمیخوام نگرانت کنم اما طوری که شنیدم اونا در واقع ...

*کیجا حرف ساکورا رو قطع کرد گفت: تا همیجا کافیه، این مربوط به قدرت خدایان...نباید برای هر کسی بازگوش کنی... حالا سریعتر برگرد پیش آیرا من با ناکا هستم، 
*ساکورا با عصبانیت گفت: چرا!
-k- تو قدرت مقابله با سایه های گارا رو نداری، ممکنه تو هم به خطر بیفتی
-s- من میتونم مراقب خودم باشم
- k- ساکورا ،... نیومدم باهات بحث کنم، ناکا رو بذار و برو
-s- کنارش میمونم!
- k- محافظت از هردوتون برام سخته، فراموش نکن گارا نیروی تو رو بیشتر از هر کدوم ما میخواد، هر وقت از آیرا دور میشی،‌ فقط عذاب بقیه رو بیشتر میکنی
- s- داری میگی من سربارتونم؟!... پس داشتی میپاییدیمون!
*ساکورا دستشو بالا اورد، تا قدرت بادشو احضار کنه، 
کیجا هم دستشو داخل توده ابر رنگین کمان برد،...
جلو پریدم و مابینشون قرار گرفتم و گفتم: بس کنید، شما دشمن هم نیستین، از نیروتون علیه گارا 
استفاده کنید
*کیجا طرف من آمد: چه خوشت بیاد یا نه ، از این به بعد یه مدت باید با من باشی
*ساکورا با عصبانیت گفت: این حرفت چه معنی ای میده؟! ... ما هنوز آموزشهای کاملو به ناکا ندادیم ، سریع برشگردون خونه آیرا!
-k- فعلا قصد این کارو ندارم، قصد دارم خودم کنترل نیروشو یادش بدم، بعد...
*ساکورا جلوتر آمد تا دستمو بگیره، که کیجا با نیروش اونو عقب روند،
*ساکورا دستشو روی شکمش گذاشت، و دوباره سمتم اومد و گفت: ناکا با من میاد... 

*کیجا خشمگین کمان ارغوانیشو از رنگین کمان بیرون کشید...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 17

قسمت 111 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا -  d = دِن

*از خوردن که خسته شدم ، کناری رفتم و سرمو توی زانوهام گرفتم و شروع به گریه کردم ، من سیر نشده بودم فقط خسته بودم ... با گریه گفتم : متاسفم دِن

d - آیا من برات کافی بودم ؟

n - من باید چیکار کنم؟... من هنوزم گرسنه ام!... چاره ای جز تحملش دارم؟... یا غذام باید یه انسان واقعی باشه!

d - پس برای همین رای دیگه سمتم نیومد ... علتش این بود ، ولی هرگز مثل تو باهام صادق نبود!

*خواستم دلداریش بدم و بگم حالم بهتره ...که صدای ساکورا که اسممو صدا میزد، شنیدم، 
خودمو بیشتر تو کُنج دیواره فرو بردم،
بدن دِن هنوز هم غرق خون وسط کلبه بود،...به حدی از خودم متنفر شده بودم،
که حتی دوست نداشتم کسی منو ببینه،
با این حال خوشحال بودم که به ساکورا حمله نکردم،
به دِن نگاه کردم، با اینکه موقع خوردن تصورم این بود بدنش زود ترمیم میشه اما متوجه شدم مثل بار قبل سرعت بهبودیش کُندتر از حد تصور بود،
تکیه ام رو دادم و ازخرابیه فروریخته سقف به آسمان ابری نگاه کردم، چشمهامو بستم و با خودم تصور کردم دارم ویولون میزنم،...تا شاید کمی آرومتر بشم، ...اما خوابم برد، 
خواب دیدم بعد از کلاس آکادمی به دریاچه رفتم و میون آب زلالش دراز کشیدم، 
و جریان آب موهامو تکون میده، اما ناگهان شب شد، 
و صدای یاکی رو شنیدم، که گفت: دوستت دارم ناکا!... و در میان تاریکی ناله های رای رو شنیدم ... به سمت صداش رفتم اما یکباره صدای خشمگینشو شنیدم که فریاد زد : برگرد اینجا نیا... 

*در حالیکه میلرزیدم از خواب پریدم، از جام که بلند شدم ، موجی از آب منو با خودش داخل دریاچه برد،
اونجا یاکی رو دیدم، خواستم دستشو‌ بگیرم و بغلش کنم، 
اما دستم بهش نمیرسید، که دستهاشو سمتم دراز کرد، 
اما همینکه خواستم دستهاشو بگیرم ، با صدای دِن که اسممو صدا میزد ، از خواب پریدم، اینبار واقعا بیدار بودم... خودمو تو بغلش انداختم ... به دن نگاه کردم و گفتم: حالت خوبه، جاییت درد نمیکنه؟
*بهم لبخند زد و گفت: آره، خوبم...میتونم بیشتر بغلت بگیرم؟
با تعجب گفتم: البته!
*دن بغلم کرد، ناگاه لبهای خونیمو بوسید و گفت: میخوام ازت یه درخواست کنم!
-n- چی؟
-d- با من ازدواج میکنی؟
-n- هاه؟!!!
-d- اگه قبول کنی همه چیز تموم میشه، مطمئنم دیگه کسی به فکر تصاحبت نمی افته، تمام سعی امو 
برای خوشبخیت میکنم.
*خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم: من باید گارا رو نابود کنم، بعد رای رو پیدا کنم و نفرینشو باطل کنم، و ازش بخوام نیروشو پس بگیره و از همه مهمتر یاکی شخصیه که میخوام باهاش ازدواج کنم،
*دِن سرشو پایین انداخت و گفت: باشه، به هرحال فقط یه درخواست بود،
*بعد سراغ لباسهاش رفت و شروع به پوشیدنشون کرد،
منم لباسهامو تنم کردم
دن نگاهم کرد و گفت: مسلمه تنها اینجا نیومدی، اگه آیرا بهم نگفته بود کجایی نمی تونستم پیدات کنم
-n- آره ، تنها نیومدم، یه دوست همرامه
-d- این دوست از قضا، اسمش ساکورا نیست؟!
-n- چرا،‌...تو از کجا میشناسیش؟!...ولی ساکورا گفت نمیشناستت!
- d- خوب نمیشناسمش ، دربارش از آیرا شنیدم و خواست بهش بگم مادرش نگرانشه
*لبخندی زدم و گفتم: وقتی دیدمش، بهش میگم... بهتره تو رو اینزوری نبینه
-d-باشه...پس من فعلا میرم
*سمتش رفتم و‌ گفتم : دوباره تنهام میذاری؟
-d- میرم خونه آیرا، منتظرت میمونم
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 142

قسمت 110 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا -  d = دِن

*دِن روی زمین خوابوندم و کمکم کرد تا آب دریا رو که خورده بودم بالا بیارم، به نظر می اومد ازم خیلی عصبانیه
-d- احمق داشتی چیکار میکردی؟! ...
*حالم که بهتر شد، از جا بلند شدم و دست دِن رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم،
تا به یه آلونک‌ چوبیه مخروبه رسیدیم تکیه اش رو به دیواردادم‌ و از شونه اش گاز گرفتم، ناله ای کرد و منو از خودش دور کرد و گفت: اینطوری نه، 
میفهمم خیلی گرسنه ای اما بذار خودمو آماده کنم، 
تا بتونم تحمل کنم، 
*بعد بغلم گرفت و بوسیدم و گفت: من همیشه مال توام،
*بعد داخل خونه چوبی رفتیم، درو از داخل با وسایلی که اونجا بود تا جای ممکن محکم بست،
و برای لحظه ای گوشه ای نشست و سکوت کرد،
بعد شروع به بیرون اوردن لباسهاش کرد،  
و کف زمین دراز کشید و دستمال شال مانندی رو روی دهنش گذاشت و دنباله اش رو پشت سرش بست و به من نگاه کرد، و بعد از چند لحظه سرشو برگردوند، برای اینکه لباسهام کثیف نشن، بیرونشون اوردم و 
جلو رفتم، و روی سینه اش خم شدم، دستمو که روی شکمش گذاشتم، بدنش تکان خورد،
دستهاشو بالای سرش برد، و انگشتهاشو تو هم قلاب کرد، بعدچشمهاشو بست.
کنار نافشو لیسیدم، پاهاشو کمی جمع کرد اما دوباره راستشون کرد، 
سینه اشو که لیسیدم، کمی غلت زد اما سرجایش برگشت، سینه دیگه اشو که لیس زدم، دیدم بدنش شروع به لرزیدن کرد، 
با دستم که روی شکمش بود لرزش بدنشو میتونستم حس کنم، چرا میترسه؟! ...با اینکه میدونست دوباره خوب میشه‌ اما هنوز هم میترسید،
دیگه نمیتونستم بیشتر صبر کنم و سریع از پهلوش گاز محکمی گرفتم و سرمو به عقب کشیدم، تا تکه گوشت جدا شد و شروع به جویدن کردم، 
پاهاشو روی زمین کوبید و فریاد کشید، صدای امواج دریا به حدی بود که اگر دهنش هم نمیبست بازهم صداشو کسی نمیشنید،
اشکهام سرازیر شدن از اینکه طعم گوشت زیر زبانم طعم لذیذی میداد از خودم بیشتر بدم آمد ... خونشو لیسیدم، و با یه گاز محکم دیگه تکه ای گوشت جدا کردم و جویدم، ... چطور به اینجا رسیدم ؟... این بلا رو گارا سرم اورد یا رای؟ ... حالا از کی باید متنفر باشم؟!
*کم کم آه و ناله هاش برام‌ عادی شدن و به اعضای داخلیش کرسیدم، رنگ خونش هم غلیط تر و تیره تر شد ... و همینطور خوشمزه تر ...
و با علاقه خاصی به خوردن ادامه دادم، گوشت سینه هاشو که کـَندم، 
خون استخوان قفسه سینه اش رو لیسیدم، ساکت شده بود ... میدونم مردی ، من کشتمت ... اینبار اعضای اصلیتو خوردم ، قلبت ... ریه هات ... کلیه هات ... کبدت ... ولی هنوزم گرسنه ام ... شاید واقعیت همینه خوردن انسان واقعی با یه ناجی متفاوته ، ممکنه طعمش بهتر باشه یا زودتر سیرم کنه ...
* به سرشونه هاش رفتم‌ و ازگوشتش کندم، 
بعد بدنشو چرخوندم و به دلش کردم، 
و از گوشتهای رونش جدا کردم، پیچ و تاب خورد... پس حتی بدون اعضای اصلیش هم نمیمیره!!!
روی پاهاش نشستم و دستمو روی باسنش گذاشتم، 
و شروع به خوردن کردم... سرعت ترمیم بدنش نسبت به بار قبل بیشتر شده ... خوبه این خیالمو آسوده تر میکنه...
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 47

قسمت 109 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا 

*ساکورا کنارم روی تخت نشست : مشکلی پیش اومده؟ چشمهات قرمز شدن، گریه کردی؟!
*به ساکورا نگاه کردم و با عصبانیت گفتم: زودباش لباساتو تنت کن
*ساکورا با تعجب نگاهم کرد: لباسهام؟!...یه پیرهن که بیشتر نیست، البته گفتم چندتایی برامون بخرن، اما گمونم تا ظهر آماده نشه، چون سرشون شلوغ بود، اما مثل اینکه تو از من زرنگتر بودی، هم لباس تنت هم این پیرهنه جدیده، قبلی ها رو چیکار کردی؟!

*ملافه تخت رو چنگ گرفتم و با صدای بلندتری فریاد زدم : برو بیرون!
*ساکورا متحیر پرسید: ناکا یهو  چت شده؟... فقط همین یه پیرهنو دارم، بدون شلوار نمیتونم برم بیرون!... متاسفم حتما دیشب که برهنه برم گردوندی جلو بقیه خجالت زده شدی! ...

*بلندتر فریاد زدم:  ازم دور شو

s -  باشه الان میپوشم میرم،... عصبانیت نداره!
*ساکورا پیراهنشو از روی صندلی برداشت و پوشید، 
با اینکه پیرهنش سفید بود به نظرم سرخ رنگ اومد،
ساکورا با بی حوصلگی گفت: حالا خوب شد،
* بعد غر غر کرد: سرت جایی خورده؟!
*بعد لحاف رو کنار داد و گفت: از روی تخت پاشو میخوام یکم دیگه دراز بکشم،

n- چی ؟! چیکار میکنی! خواستم بری بیرون!
*ساکورا روی تخت دراز کشید و پشتشو بهم کرد: اگه میخوای بری ... خودت برو
*سمت در رفتم و دستمو  روی دستگیره گذاشتم،
دوباره  به ساکورا نگاه کردم،
به گردن لختش ، آب دهانمو قورت دادم  ولی نتونستم دیگه جلوی خودمو بگیرم،
رفتم خودمو روی تخت انداختم  و از پشت بغلش گرفتم، دستشو روی دستم که روی بازوش بود گذاشت و گفت: چیه؟...داری منت کشی میکنی؟
*بدنشو بیشتر به بدنم چسبوندم و یقه پیرهنشو آروم از سرشونه اش پایین دادم و گردنشو لیسیدم،
دستمو محکم گرفت،
آروم گردنشو گاز گرفتم، دستمو بیشتر فشار داد و گفت: آخـ  ـ آخ ...باشه آشتی ام ، لازم به اینکارا نیست!
* و دستشو روی صورتم گذاشت، سرمو عقب بردم و
دستمو از داخل دستش بیرون اوردم ، روشو که بهم کرد...شروع به باز کردن دکمه های پیرهنش کردم،
وقتی نوک سینه اش رو لیسیدم، با تعجب سرمو توی دستاش گرفت و با گونه هایی سرخ گفت: چت شده ناکا؟!... انگار خودت نیستی؟... تو واقعا همچین چیزی میخوای؟!
*با این حرفش ازش فاصله گرفتم و از روی تخت پایین پریدم ، اشک‌ توی چشمهام‌ جمع شد، 
با صدای بلندی فریاد زدم : متأسفم
*و سریع سمت در رفتم و از اتاق بیرون دویدم، به نظرم هوای اطرافم تاریک شده بود،
نفهمیدم چطور به ساحل رفتم و داخل دریا دویدم تا روی آب شناور شدم، موجی رو دیدم که سمتم اومد، خواستم از نیروی باد کمک بگیرم اما نتونستم تمرکز کنم،
که کسی بغلم گرفت و از آب بیرونم اورد، چشمهامو که باز کردم دِن رو دیدم که گفت: دیگه پیشتم ناکا!... من اینجام نگران نباش.
ادامه دارد



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : چهارشنبه 10 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 15

قسمت 108 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه :قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا - k = کیجا

* - آروم باش، سر و صدا نکن ، تا از اینجا بِره،... توخیلی نترسی،
*بعد سایه ٔ یه شخص نقابدار رو دیدم
یعنی دنبال من بود؟! ...اما مثل اینکه صدایی شنیده باشه سریع ناپدید شد،
اون شخص وقتی دستشو از روی دهنم برداشت، بلافاصله برگشتم و گفتم، کی هستی؟
اما کسی رو ندیدم،
لباسو از روی سبنه هام بالا کشیدم و از اونجا بیرون اومدم و داخل سالن مشغول گشتن شدم که یهو کیجا رو جلوی خودم دیدم، سرجایم میخکوب شدم...
نزدیکم آمد و دستشو زیر چونه ام گذاشت و گفت: چرا تنهایی؟!
...*به صورتش ماتم برده بود
_k- به چی خیره شدی؟!...آه... تو نگاه اول عاشقم شدی! نه؟!...اما یادمه اون روز داشتی برای یاکی اشک میریختی، نه؟!...تو دیگه کی هستی!... عجب قلبی داری؟!...این همه آدمو چطور توش جا میدی؟!
- n- ازت متنفرم
-k- چی؟!!!
- n- ازت متنفرم
-k- چون ازم متنفری، داری گریه میکنی؟!... برای نجات یاکی بهم مدیونی و به جای تشکر میگی ازم متنفری؟!
-n- تو مُردی؟
-k- اوه...آره، این روحمه جلوت وایساده، هیچ معلوم هست چی میگی ؟!
-n- تو نمیتونی اون باشی، نیستی مگه نه؟
-k- الان‌ دقیقا منظورت کیه؟ ... من کیجا- م قبلا هم  منو دیدی، یادت رفته؟
*چند قدم عقب رفتم و گفتم: چهره ات این نبود ... اما حالا ... نه ....امکان نداره، اینقدر شبیهش باشی، امکان نداره!
-k-یه کلمه از حرفات سر در نمیارم، اما چطوری اومدی اینجا؟!
*با عجله بیرون دویدم،
همینطور که میدویدم ،‌ فقط یه چیز توی ذهنم بود، 
کسی که منو بغل کرد و قبل از کیجا صداشو شنیدم، کی بود...؟!
...به ساحل که رسیدم تصمیم گرفتم کمی قدرت بادی که ساکورا یادم داده بود رو امتحان کنم، 
داخل اتاق مهمونخونه که رفتم، ساکورا هنوز خواب بود، یه لباس ساده، از پیش خدمت قرض گرفتم و به ساحل رفتم... هوا آفتابی بود و چند نفری هم کنار دریا در حال قدم زدن بودن، 
به همون جای خلوتی که دیروز با ساکورا بودم رفتم ، به موجهای دریا نگاه کردم،
و سعی کردم تمرکز کنم، اما نمیتونستم،... چهره ٔ کیجا دائم جلوی چشمهام بود،
...بعد ناگهان احساس کردم فقط دلم میخواد جیغ بکشم،
برای همین با صدایی بلند و از ته دلم جیغ زدم و دیوانه وار اشک ریختم ... تا کمی سبک تر شدم،
اما از حس درونیم کم نشد، میدونستم که دیگه بیشتر از این طاقت نمیارم،
و تنها منبع در دسترسم یه نفر بود، به اتاق که برگشتم، 
ساکورا داخل حمام بود، صبر کردم تا بیرون اومد، با دیدنم گفت: کجا رفته بودی؟، نگران شدم رفته باشی دریا!...اما خیالم راحت بود، چون گفتی میخوای باهم بریم... رنگت خیلی پریده ناکا ! خوبی؟!

n- اومم ... خوبم
* ساکورا به پیراهن تور که روی مبل بود اشاره کرد : اینو از کجا اوردی؟!... به نظر نو نمیاد!
ادامه دارد

P

O



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : سه شنبه 09 شهریور 1400 نویسنده : بهناز l بازدید : 279

برای اطلاعات



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : سه شنبه 09 شهریور 1400 نویسنده : بهناز l بازدید : 13

قسمت 107 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*بعد از صبحانه هنوز احساس ضعف داشتم، اما به روی خودم نیوردم،
ساکورا با تماس تلفنی از طریق حساب بانکیش هزینه مهمونخونه رو حساب‌ کرد،
بعد کنارم اومد و گفت: عذر میخوام که اینطور شد، بیفکری کردم که کارتمو تو جیب پیرهنم گذاشتم

n - نه ... من باید حواسمو بیشتر جمع میکردم و پیرهنتو جای مناسبی دور از ساحل میذاشتم.

 s -خودتو مقصر ندون ... من میرم یه آبی به دست‌ و صورتم بزنم 
*چند لحظه بعد پیشخدمت آمد و یه فنجون قهوه برام  اورد و یه برگه کاغذ تا شده دستم داد و گفت: یه آقای جوان این نامه رو داد بدم به شما!
-n- چی! برای منه؟!
-بله!
*بعد پیشخدمت رفت ،
نامه رو باز کردم اما فقط یه آدرس روش بود که ازم خواسته بود، بدون اینکه کسی با خبر بشه تنها به اونجا برم،
با دیدن ساکورا که سمتم می آمد... سریع کاغذ رو زیر دامنم داخل جوراب شلواریم پنهان کردم،
ساکورا کنارم نشست ، و دستشو  روی سرش گذاشت و گفت: آه ، این درد لعنتی ...
*دستمو روی سرش کشیدمو گفتم: سرت درد میکنه؟!
-s- آره، خیلی، اینطوری نمیتونی بری دوباره کنار دریا تمرین کنی
-n- مشکلی نیست من صبر میکنم، حالت که بهتر شد باهم بریم، بیا بریم تو اتاق استراحت کن،
بعد کمکش کردم که داخل اتاق رفت و روی تخت خوابید،
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم: اینجا که هیچ درخت شکوفه گیلاسی نداره، که با نیروم آفاتشو از بین ببرم، پس بگو چیکار میتونم بکنم؟
*ساکورا بهم  لبخند زد و  گفت: همینکه کنارمی، کافیه
*بعد چشمهاشو  بست، صبر کردم  تا خوابش برد و آهسته از اتاق بیرون اومدم،
نامه رو  از داخل جوراب شلواریم بیرون اوردم، و نگاهش کردم،
و با پرسیدن آدرس از عابران، و مغازه ها به محل یه کلوب قدیمی موسیقی، که به نظر مخروبه می اومد، رسیدم،
در باز بود و همه جا رو خاک گرفته بود، رفتم و کنار پیانوی قدیمی ای که اونجا بود ایستادم،
روشنایی روز به سختی وارد اون مکان میشد، 
با صدای بلندی گفتم: کجایی؟ ...چرا میخواستی منو ببینی؟!...
اما جوابی نشنیدم،
با نا امیدی سرمو پایین انداختم و خواستم بیرون برم که لباسی بلند و مجلل ، که روی یه ماکت مانکن گوشه‌ای از سالن بود، توجه ام رو جلب کرد،
جلو رفتم و براندازش کردم ، 
 به نظرم بسیار زیبا اومد، شبیه لباسهایی بود که تو خونه هاجیمه پیدا میشد،
بلند و خوش دوخت، مثل مال پرنسس ها،با دامن بلند و پر از چین و تور
بی اختیار خوشم اومد که بپوشمش،
برای همین جایی که توی دید نباشه پیدا کردم و لباسهامو  بیرون اوردم و مشغول پوشیدن اون پیراهن زیبا شدم،
که هنوز کامل تنم نکرده بودمش که کسی از پشت منو گرفت و دستشو جلوی دهانم گذاشت...
ادامه دارد

P

O



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : سه شنبه 09 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 35

قسمت 106 رمان عشق من جوجه اردک زیبا

توجه : قبل از شروع به خواندن متن ، موسیقی را پخش کنید سپس بخوانید 

n = ناکا - s = ساکورا

*لبخندی زدم و به آسمون نگاه کردم : 
معذرت میخوام ، که ناراحتت کردم...راستی ساکورا حالا منم میتونم شکوفه درست کنم؟!
* ساکورا هم رو به آسمون کرد : نه، از  این نیرو  بهت ندادم
-n- اِه!!!... چرا؟!
- s- چون فقط میشه یه بار اضافه روی دوشت، کنترل حرکت شکوفه ها همراه با باد، نیروی زیادی ازت میگیره،
 گذشته از این با نیروی شیطانیه تو اصلا جور درنمیاد... پس امکانش هست، بهت آسیب بزنه
-n- ولی با تمام این حرفها من بازم دلم میخواست از این نیروت هم داشته باشم
-s- وقتی خوب کار با باد رو یاااادد گررفتتیی شااید...
*وقتی متوجه شدم ساکورا حرفهاشو کشدار میزنه... نگاهش کردم ، که دیدم چشمهاشو بسته...
با عجله سمتش رفتم ، تکونش دادمو گفتم : هی، اینجا نخواب ، بلند شو بریم اتاق بگیریم!
*ساکورا خمیازه ای کشیدو چشمهاشو  مالید: 
آره ، درست میگی،... لطفا لباسهامو بیار؟!
*از جا بلند شدم و اطرافو گشتم، اما هیچی پیدا نکردم،
سریع پیش ساکورا برگشتم و گفتم: گمونم  آب با خودش برده، حالا چیکار کنیم؟
-s- اون مهمونخونه به اینجا نزدیک بود، بریم اونجا!
*ساکورا  هم از جا بلند شد، اما نزدیک بود دوباره زمین بیوفته، که سریع رفتمو کمرشو گرفتم و دستشو روی شونم گذاشتم : از نیروت کمک  بگیر، تا بریم اونجا !
 *ساکورا نگاهم کرد: وقتی خودت ضعیف باشی ، نمیتونی از نیروت استفاده کنی، منم الان توانشو‌ ندارم
*فاصله ما تا مهمونخونه زیاد نبود، حتی نور لامپهاشو میشد دید ، وقتی به مهمونخونه رسیدیم ، مهمونخونه دار گفت ، فقط یه اتاق خالی دارن،
داخل اتاق که رفتیم، ساکورا سریع از داخل کمد یه پیراهن تنش کرد و روی تخت دراز کشید،
بعد غلتی زد و روبه من گفت: میخوای تا صبح همونجا وایسی،
مطمئنم غذا هم اینقدر خوردی که سیری، خب اگه گرسنه هم باشی شرمنده پولی همراهمون نیست،
کناری نشستم و گفتم: یه موقع بد نگذره، این اتاق یه تخت بیشتر نداشت که اون هم تو اِشغال کردی،
 *اما بعد دیدم ساکورا خوابیده،... نیمه های شب دیگه نتونستم روی زمین طاقت بیارم و رفتم روی تخت دراز کشیدم، 
چند لحظه بعد ساکورا از پشت بغلم گرفت،... گونه هام داغ شدن، اما هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشد،
صبح که از خواب بیدارشدم ساکورا کنارم نشسته بود، دستمو توی دستش گرفت و بوسید،
و بعد دستمو روی صورتش گذاشت، و بهم لبخند زد... احساس پرنسس ها رو داشتم نه مثل ملکه ها ...
ادامه دارد

P

O



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : رمان , عشق من جوجه اردک زیبا ,

تاریخ : سه شنبه 09 شهریور 1400 نویسنده : Zohre l بازدید : 15

مطالب گذشته
» Akuyaku Reijō Nanode Rasubosu »» سه شنبه 22 آذر 1401
» The Eminence in Shadow - »» پنجشنبه 05 آبان 1401
» Bibliophile Princess »» سه شنبه 26 مهر 1401
» Peter Grill to Kenja no Jikan »» شنبه 23 مهر 1401
» Chainsaw Man »» چهارشنبه 20 مهر 1401
» titr »» چهارشنبه 20 مهر 1401
» Pod »» چهارشنبه 20 مهر 1401
» Berserk: The Golden Age »» جمعه 15 مهر 1401
» Berserk1 »» جمعه 15 مهر 1401
» Uzaki-chan wa Asobitai »» شنبه 09 مهر 1401
تعداد صفحات : 5
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به Filmanimu مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

Filmanimu